با اینکه جونگکوک و تهیونگ باهم خیلی زیاد آشنا نبودن اما خاطرات زیادی داشتن...خوب یا بدش برای جونگکوک مهم نبود.
تهیونگ برا جونگکوک خاص بود ، از لحظهای هم که اونو پیش دکتر برد خاص تر شده بود. تهیونگ بهش گفته بود برای اینکه بتونه دستشو تکون بده هر کاری میکنهدکتر بهش گفت میتونه دوباره از دستش استفاده کنه
امروز شادترین روز برای جونگکوک بودکلی با تهیونگ بحث کرد تا تونست به جیمین زنگ بزنه و اون خبر خوب رو بهش برسونه...کمی با جیمین حرف زد و بعد تصمیم گرفت فقط به تهیونگی توجه کنه که اخماشو درهم کرده بود و مثل یه بچه حسودی میکرد
به تهیونگ نگاهی انداخت و محکم بغلش کرد
+ممنونم خیلی ممنونم...آرزوهام دارن اتفاق میوفتن
تهیونگ با دستای بزرگش موهای جونگکوک رو بهم ریخت...
+قراره خیلی از آرزوهات به حقیقت بپیونده عزیزم
جونگکوک سرشو بلند کرد و لبخند گندهای زد
میدونست که جز تهیونگ کسی برای خوب شدن دستش کمکی نمیکردجونگکوک از آغوشش بیرون اومد و آروم دستشو به دست تهیونگ نزدیک کرد و انگشتاشو بین انگشتای بلند و ظریف تهیونگ قفل کرد
تهیونگی لبخندی زد و دستشو محکمتر تو دستش گرفت
کمی که به تلاش های پسر کوچکتر نگاه کرد آروم سمتش خم شد و بهش کمک کرد تا دست بی حساش رو داخل جیبش بذارههردوشون بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشن کنار هم قدم میزدن...کوک سرشو به شونه تهیونگ تکیه داده بود و هیچ کدوم چیزی نمیگفتن
وقتی تهیونگ پیشش بود احساس قدرت؟ امنیت؟ میکرد و لبخند حتی یه لحظه لباشو ترک نمیکرد
تهیونگ سکوت رو شکست و با صدای ارومی گفت
_یه کم بعد قراره بارون بباره.. ابرا رو نگا
همین که جونگکوک سرشو سمت اسمون بلند کرد قطره بارونی گونهاش رو خیس کرد
لبخند گندهای زد به سمت تهیونگ برگشت دستشو از دستش جدا کرد و شروع به دویدن کردبارون شدید تر میشد و جونگکوک از این بابت خیلی خوشحال بود...
هردو زیر بارون بدون توجه به خیس شدنشون میدوییدنهر کسی اون دو رو نگاه میکرد میتونست حاله شادی و عشق بین اون دوتا رو ببینه
جونگکوک بعد از مدتی ایستاد و دستشو به سمت بالا باز کرد و شروع به چرخیدن کرد
خیلی دوست داشت زیر بارون بدوه و الان که تهیونگ هم کنارش بود نمیتونست خوشحال تر از این باشهتهیونگ به جونگکوک نزدیک شد و نگهش داشت
هر دودستش رو گرفت و دور گردنش حلقه کرد و به خودش نزدیکش کردپسر کوچکتر هم با کمک تهیونگ دوتا دوستش رو دور گردنش محکمتر کرد و بعد اینکه دستای تهیونگ دور کمرش حلقه شد هر دوباهم شروع به چرخیدن کردن
هوا خیلی سرد بود اما اون دو متوجهش میشدن؟ البته که نههردو خیس خیس شده بودن اما امروز روز خیلی خوبی بود
تهیونگ امروز عاشق بارون شده بودبعد مدتی هردو نفس نفس میزدن...
تهیونگ جونگکوک رو بیشتر به خودش فشرد و لبای نمناکش رو به پیشونی خیس جونگکوک فشردجونگکوک دستشو پایین تر آورد و دور کمر تهیونگ حلقه کرد
چشماش رو بست و منتظر حرکات بعدی تهیونگ موندتهیونگ اول بینی کوک رو بوسید...لباشو کمی پایین تر برد و مماس با لبای جونگکوک نفس گرمش رو بیرون داد و بعد لبای قرمزش رو بین لباش گرفت و بدون حرکت همونجور نگهش داشت
دست بی حس جونگکوک رو که انگشتاش رو میتونست کمی تکون بده پشت گردنش برد و جونگکوک هم به خواستهاش عمل کرد و موهای پشت گردنش رو اروم با انگشتاش نوازش کرد
وقتی لبای تهیونگ حرکت کردن و کوک هم متقابلا اونو بوسید قلبش جوری خودشو به قفسه سینش میکوبید که انگار هر لحظه ممکنه بترکهبعد از دقایق کوتاهی وقتی از هم جدا شدن کوک به سختی زمزمه کرد
+ت..تهیونگ...
با خجالت سرشو داخل گردن تهیونگ قایم کرد
+دوستت دارم
تهیونگ از اعتراف کوک لبخند مستطیلی گندهای زد
مطمئن بود کمی بعد جوابش رو میده
بدون اینکه چیزی بگه تنها گردن کوک رو طولانی بوسیدبارونی که هنوز در حال باریدن بود هدیه ای بود برای اونا...زندگی اونا رو باهم یکی کرده بود و این لحظه هم هدیه ای بود که بهشون داده بود
هر دو لبخند میزدن
جونگکوک برای اینکه به ارزوهاش رسیده بود و کسی که دوستش داشت کنارش بود
تهیونگ هم برای اینکه قلب و روح این بدن ظریف ِ بین بازوهاش رو شاد کرده بود

KAMU SEDANG MEMBACA
handicapé || taekook
Romansa~Completed~ (texting,real life) تهیونگ : چند وقته معلولی؟ (21:15) *دیده شد* جونگ کوک در حال تایپ کردن.... تهیونگ : چرا دیر تایپ میکنی؟ (21:17) هااا ببخشید ، دستت معلوله مگهنه d:؟ (21:18) Translating by : @meli19952000 Original story by : @hopeford...