بدشانسی پشت بدشانسی!

152 43 26
                                    


CHAPTER 39





در رو با ضرب باز میکنه و خودشو میندازه تو اتاق. چیزی که میدید رو باور نمیکرد. تموم وسایل اتاق شکسته و داغون بودن. یه گوشه لباس های پاره ریخته بود. خاک گلدون ها همه جا پخش بود. روی دیوارها جای خراش بود و این وسط... وسط این اشفته بازار یه بکهیون بود که با خرناس های کوتاهی که میکشید روی زمین نشسته بود و از بین موهای بلندش با چشم های ابیِ براقش به چشماش زل زده بود.

- بکهیون

با تردید اسمشو صدا میزنه.

لبخند عجیب و ترسناکی که روی لب های بکهیون میشینه باعث میشه یکه خورده یه قدم به عقب برداره. نباید باهاش درگیر میشد. میدونست اگه درگیر بشن شانس کمی داره اما... نمیره. همونطور که نگاهش روی بکهیون بود با دستش درو هل میده تا بسته بشه.

ثانیه ای نمیگذره که پسرِ عجیب به سمتش هجوم میبره...




☆°・*:.。.☆°・*:.。.☆°・*:.。.☆°・*:.。.




بعد از تموم شدن مراسم به اتاق هایی که گرفته بودن میرن. راستش مدتی بود که کنارهم زندگی میکردن اما خب... سهون نمیدونست به چه علت فاکی ای معذبه! اوم... میشه گف بخاطر تشک دونفره با پتوهای سرخ رنگ و یه عدد پیرزن زر زروعی که کنارشون وایساده بود و داشت از خاطرت خودشو شوهرش و اینکه این تشک و پتویی که من اسم عتیقه رو روش میزارم مال دوره ماه عسلشونه یا چه میدونم بختتونو باز میکنه و از این چرتو پرتا میگفت باشه.

نیم نگاهی به لوهان که سرشو پایین انداخته بود اما میشد نیش بازشو تشخیص داد میندازه. پسرکوچک تر وقتی سنگینی نگاه سهون رو حس میکنه. با سرفه ای سعی میکنه جلوی خنده اشو بگیره. سهون با سر اشاره ای به پیرزن میکنه. لوهان منظورشو میگیره و از اونجایی که میدید سهون خیلی خستس بیشتر از این سر به سرش نمیزاره.

- مادربزرگ شما واقعا جونی حیرت انگیزی داشتنیا. خیلی دوست دارم بیشتر برام بگین. اما اگه میشه بزارین برا فردا. امشب ما خیلی خسته ایم

پیرزن سری تکون میده و از روی تشک بلند میشه.

- پس من تنهاتون میزارم استراحت کنین

وقتی به در میرسه برمیگرده سمت دو نفر باقی مونده تو اتاق و واقعا نمیدونم لبخند دیوثانه رو لباش چی میگفت!

- خوش بگذره

چشمکی میزنه و قبل از اینکه سهون بیشتر از این کلافه بشه فلنگو میبنه. مثل اینکه برعکس ظاهر پیرش روحیه جوون و شیطونی داشت!

⏳...POTION...💎 s1.CARNIVAL OF LEGEND #fullWo Geschichten leben. Entdecke jetzt