Chapter3
همونجور که تو بغل گرفته بودش اروم سمت پارکینگ میره.
با رسیدن به ماشینش و بعد باز کردن در ماشین، مرد کوچکتر رو روی صندلی میزاره.
بکهیون فقط نگاهش میکرد... بکهیون به این مرد وابسته بود...
سهون خم میشه و پیشونیشو میبوسه. خودش هم سوار ماشین میشه و راه میوفتن.
موقع رد شدن از محوطه کالج، چانیول رو میبینه که داشت نگاهشون میکرد.
سهون لب میزنه "چیزی شده؟" و اون با اشاره سر بهش میفهمونه که "نه و بره".
سهون هم بی خیالش میشه و از کالج خارج میشن.
نیم نگاهی به بکهیون که از پنجره بیرونو نگاه میکرد میندازه.
سهون همه چیز بکهیون رو دوست داشت... چه شیرین زبونی هاش چه وقتهایی که مثل الان تو فکر میرفت.
یاد گذشته ها لبخندی رو لبش میاره...
شیطونی هاش... بیرون رفتن هاش... پرخوری هاش... مست کردنهاش... حتی گوشه گیری ها و لجبازی هاش.
چه زمانی که هیچکسو نداشت...
هنوز یادش بود اولین باریو که دیده بودش...
شصت و نه سالشون بود. وقتی که مادر سهون یه زن و بچه اواره رو تو خیابون ها پیدا میکنه و با دلسوزی اونارو به خونشون راه میده؛ شوهرش از خونه انداخته بودشون بیرون!
از همون اولین دیدار ازش خوشش میاد. اصلا مگه میشد بکهیون رو دوست نداشت؟ انگار به دنیا اومده بود تا همه رو عاشق خودش کنه...
تقریبا 5 سال بعد بهش اعتراف میکنه.
بکهیون اهل قید و بند نبود، بیخیال و ازاد... احتمالا حتی نمیدونست عشق ینی چی... وقتی بهش گفت عاشقشه خیلی عادی، مثل تعریف هرروزانه اشون برخورد کرد.
حتی نگاهشو که به سمت پنجره بود رو برنمیگردونه تا نگاهش کنه.
فقط گفت "هووووم عشق؟ پس یادم بده عاشقت باشم اوه سهون!"
فقط همین...و اون صحنه لعنتی هیچوقت از ذهن سهون پاک نشد...
بکهیون براش همه چیز بود و هیچوقت براش کم نزاشت... اون همیشه خاص بود و اینو میشد از تک تک سلول های بدنش فهمید...
یکم جلوتر لب ساحل نگه میداره.
سنگهای شیشه ای که تو اب اقیانوس بودن و میدرخشیدن و با موج های ریز و درشتش جابه جا میشدن، بیشتر از اونچه که فکرشو کنین دیدنی بودن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
⏳...POTION...💎 s1.CARNIVAL OF LEGEND #full
Fanficپارک چانیول، اخرین بازمانده از خاندان قدرمند خونآشام پارک، دست به ساخت معجون ممنوعهای میزنه که مجازاتش مرگه. چی میشه اگه قدرت ساخت اون معجون تو دست کسی باشه که ازش بیزاره؟ و برای این کار اون رو از دوستپسرش اوه سهون میدزده. ●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•...