فـردا صبح هری رأس ساعت تعیین شده در خونهء توماس بود.آرتور برادر بزرگ خانوادهء شلبی که از استخدام شدنش خبر داشت یه ماشین رولزرویس سیلور گوست بهش تحویل داد.
به محض اینکه هری ماشین رو از پارکینگ درآورد توماس از خونه بیرون اومد.با دیدن هری گفت:«خوش قولی.»
هری:«فعلا زمان زیادی داریم،میتونی منو خوب بشناسی!»
بدون اینکه منتظر عکس العمل توماس بمونه در عقب ماشین رو باز کرد و نگهداشت تا سوار شه.هری در حالی که ماشین رو راه میانداخت پرسید:«مسیرمون کجاست توماس؟»
توماس یه تای ابروش رو بالا داد:«اگه تو شهر شما رسمه که رییسشون رو به اسم کوچیک صدا میزنن،اینجا همچین خبری نیست!»
هری لبخند شیطنت آمیزی زد:«فکر کردم حالا که قراره وقت زیادی رو با هم بگذرونیم حداقل سخت نگیریم،در ضمن برام جالبه چطور بچه وسطیِ خانواده رییس شده، معمولا همه کاره بچهء اوله!»
توماس سیگاری گوشهء لبش گذاشت:«ما پیکی بلایندرزیم، قرار نیست مثل بقیه باشیم!»
هری ابروهاشو بالا داد،اینجا یکی خیلی خودخواهه!
از صندلی کنار راننده پاکتی رو باز کرد و یه دونات از توش درآورد.از تو آینه به توماس نگاه کرد که بیتوجه به اون سیگار میکشید و از آینه بیرون رو نگاه میکرد. پاکت رو سمت توماس گرفت.
هری:«صبحونه خوردی؟»
توماس:«عادت ندارم.»
هری:«بخور خوشمزهس.صبحانه نخوردن باعث میشه بدنت ضعیف بشه و برای جبران گرسنگیت شام و ناهار زیاد بخوری و چاق بشی!»
توماس:«تو همیشه انقدر زیاد حرف میزنی؟»
هری:«وقتی تو حرف نمیزنی من مجبورم به اندازهء هردومون حرف بزنم!»
توماس ته سیگارشو از شیشه بیرون انداخت و برای اینکه هری ساکت بشه یه دونات از تو پاکت برداشت.حق با هری بود،خیلی خوشمزه بود.هری از تو آینه توماس رو دید که با اشتها میخوره و یه دونات دیگه بهش تعارف کرد.انگار میشد به خوب شدن رابطهشون امیدوار باشه!
توماس به هری آدرس رو داد و چند دقیقه بعد به پیست مسابقه رسیدن.هری ماشین رو پارک کرد و در رو برای توماس باز کرد.
توماس موقع پیاده شدن گفت:«مرسی!»
همین،اینطوری بابت دوناتها تشکر کرد! اما باز شنیدن این کلمه اونم از آدمی مثل توماس غنیمت بود.یه نفر سریع به طرف توماس اومد و بعد از خوشامدگویی اونو به طرف جایگاه مخصوص تماشای مسابقه راهنمایی کرد.وقتی وارد محل مسابقه شدن هری جمعیت زیادی رو دید که سرخوشانه آبجو میزدن و اسبی که روش شرطبندی کرده بودن رو تشویق میکردن و برای رقباشون کری میخوندن.
هری دستشو روی گوشش گذاشت تا صدا کمتر اذیتش کنه.
YOU ARE READING
The young master
Fanfiction[COMPLETED] تو فکر میکنی من یه عروسکم؟ یه عروسک بیارزشه! چون تو میتونی اونو به هر شکلی که میخوای دربیاری. تو درباره من اشتباه فکر میکنی، من ارادهام رو بهت نشون خواهم داد تا بفهمی چقدر میتونم خطرناک باشم! 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...