پارت یازدهم

636 123 22
                                    

پـرتـوی خورشید از لای پردهء نازک حریر روی صورت لویی تابید. لویی چشمش رو به زحمت باز کرد.تا وقتی به روشنایی عادت کنه طول کشید که بفهمه توی اتاق خودش نیست و سرش روی چیز بسیار نرمی قرار داره.

دیشب رو به یاد آورد،لحظهء شیرینی که بین بازوهای قدرتمند هری بود…و بعد بینشون بهترین اتفاقی که در عمر لویی رقم خورده بود افتاد.
سرش رو به سینهء هری مالوند.نمی‌دونست بعد از این چه اتفاقی می‌افته،هری اونو واقعا دوست داره یا فقط ازش برای یه شب استفاده کرده و بعد مثل یه دستمال کهنه دورش می‌ندازه!

یاد حرف مادربزرگش افتاد وقتی مادرش رو به خاطر اینکه تو سن کم باردار شده بود و شوهرش ترکش کرده بود شماتت می‌کرد. مادرها اولین کسایی هستن که اینجور موقع‌ها به دختر طعنه می‌زنن!

مادربزرگ:‹تو فکر می‌کنی آزادی رو به دست آوردی ولی درواقع تنها موندی و باید هر روز نیش و کنایه‌های مردم رو که به چشم فاحشه به تو و حرومزاده به بچت نگاه می‌کنن تحمل کنی،ولی هیچ حرفی برای مردی که ترکت کرده و دیگه برنمی‌گرده نیست…›

و الان حس بدگمانی‌ای که لویی باهاش بزرگ شده بود باعث می‌شد افکار ناراحت کننده‌ای به ذهنش هجوم بیارن.
لویی فکر می‌کرد حالا عشق حقیقی رو درک کرده، کسی رو پیدا کرده که واقعا دوستش داره و نمی‌خواد از دستش بده.اما اگه هری زیر همه چی می‌زد و لویی رو از خونه‌ش بیرون می‌کرد لویی باید چکار می‌کرد! اون حتی جایی رو هم برای رفتن نداشت.حالا که وابستهء هری شده بود تنهایی براش مثل سم بود،کشنده و خطرناک.
لویی می‌دونست بدون هری مثل گل‌های بنفشه در آخر سپتامبر پژمرده می‌شه و می‌میره!

با این همه ذره‌ای امید می‌تونست ذهنش رو آروم کنه.امروز یه روز دیگه‌ بود،اما لویی امیدوار بود هری همون هری گذشته باشه.

نیم ساعتی گذشت…لویی هنوز در اون حالت دراز کشیده بود و کوچک ترین تکونی نخورده بود تا مبادا باعث بیدار شدن هری بشه.راستش نگران عکس العملش بود.با این همه هری چند دقیقه بعد بیدار شد و چشم‌های سبزش رو به لویی دوخت.لویی متوجه شد سبزی چشم‌های هری کم‌کم روشن‌تر شدن.

هری:‹سلام بوبر! دیشب خوب خوابیدی؟›
لویی لبخند زد و هم زمان اشک تو چشم‌هاش جمع شد.انگار چشم‌هاش دریایی بود که سدش شکسته بود و می‌خواست به بیرون سرازیر کنه.اون همون هری خودش بود،مرد مهربون خودش!

هری متوجه تغییر حال لویی شد و هول کرد:‹اتفاقی افتاده لو؟چیزی ناراحتت کرده؟›

لویی حرف دلش رو برای خودش نگه داشت:‹نه،نه…فقط…یاد مادرم افتادم،اونم منو بوبر صدا می‌زد!›

هری:‹اوه،تربچه نقلی!›
لویی رو آروم بوسید.

لویی سعی کرد به خودش مسلط باشه تا این مرد مهربون،فکر نکنه که مثل بچه‌ها لوسه.

‌The young masterWhere stories live. Discover now