...
یک هفته گذشت...سرد و یکنواخت،مثل دیروز،مثل پریروز،مثل تمام روزهای غمگرفتهء گذشته.پای چشمهای لویی گود افتاده بود.سرش درد میکرد و استرس فردای نامعلوم گیج و افسردهش کرده بود.تو این یه هفته هری فقط یکی دو بار چشمهاش رو باز کرده بود و با لویی حرف زده بود.لویی سعی میکرد بهش غذا بده تا هری نیروش رو بیشتر از این از دست نده اما هری ضعیفتر از این بود که بتونه در برابر بیحالی مقاومت کنه.
کیانو در زد و وارد اتاق شد.
لویی:‹بالاخره اومدی دکتر،خیلی وقته منتظرت بودم...›کیانو:‹از آخرین بار که دیدمت خیلی شکسته به نظر میرسی.تو که نمیخوای وقتی هری خوب شد این دفعه تو مریض بشی و هری ازت پرستاری کنه!›
لویی:‹باور کن من خوبم،جای نگرانی نیست.
تو چی...برای امید دادن اومدی یا خبری نداری؟!›کیانو:‹همین الان از کاخ باکینگهام اومدم.پادشاه چندتا از دکترهای لندن رو دعوت کرده بود تا دربارهء این بیماری همفکری کنن و راهی برای درمانش پیدا کنن.اونها میگفتن قبلا فقط آمریکا و کشورهای آسیایی درگیر این بیماری میشدن،یعنی جاهایی که گرمسیرتره.
دلم میخواست به شاه بگم اینکه الان انگلستانم اضافه شده به خاطر این همه کارخونهء صنعتیه که بدون مدیریت درست تو از همه جا عین قارچ سمی رشد کردن و باعث آلودگی و تغییر آب و هوا شدن،ولی کی جرأتش رو داره!
این هفته به ملاقاتتون نیومدم چون با آدری به آمریکا رفته بودیم.از پزشکهای بومی اونجا راجع به این بیماری پرسوجو کردیم.اونا میگفتن این بیماری یه انگله که از طریق پشهای به اسم مالاریا منتقل میشه.علائمش هم همینهاست که داریم تو مردم خودمون میبینیم.›
لویی:‹راهی هم برای درمانش پیدا کردی؟›
کیانو:‹از پوست درخت سینکونا که پزشکهای آمریکایی معرفی کردن تهیه کردم.آدری باهاشون دمنوش درست کرد،اما کارساز نبود.تو جلسهء امروز با دکترها توافق کردیم روی ساخت قرصش تحقیق کنیم.›
خدمتکار سراسیمه وارد اتاق شد.
لویی:‹چه خبر شده؟›خدمتکار:‹دکتر،حال خانم استایلز خوب نیست.یکدفعه تشنج کرد.›
لویی و کیانو به سرعت خودشونو به اتاق آنه رسوندن.چارلز دست همسرش رو در دست نگهداشته بود و بهش خیره بود.کیانو گفت چارلز رو بیرون ببرن و مواظبش باشن و خودش مشغول گرفتن فشار آنه شد.بعد از چند دقیقه کنار لویی رفت که دم در ایستاده بود.
لویی:‹حالش چطوره؟›
کیانو:‹راستش،طحال بزرگ شده.بدنش مقاومت نشون نمیده.
کاری از دستم براش برنمیاد...›
YOU ARE READING
The young master
Fanfiction[COMPLETED] تو فکر میکنی من یه عروسکم؟ یه عروسک بیارزشه! چون تو میتونی اونو به هر شکلی که میخوای دربیاری. تو درباره من اشتباه فکر میکنی، من ارادهام رو بهت نشون خواهم داد تا بفهمی چقدر میتونم خطرناک باشم! 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...