پارت پانزدهم

476 109 26
                                    

هـری عصبی با انگشتش روی دستهء چوبی مبل ضرب گرفته بود.لویی رو به روش نشسته بود و چشم‌هاش رو مثل کسی که سعی داره از واقعیت فرار کنه بسته بود. کیانو سرش رو که پایین انداخته بود هر از چند گاهی با تاسف تکون می‌داد و تلاشی برای جلوگیری از اشک ریختن نمی‌کرد.

لویی با صدای خدمتکار که بهش آب تعارف می‌کرد به خودش اومد.لیوان رو گرفت و متوجه نگاه کینه توزانهء هری به کیانو شد.

هری به حرف اومد:«چطور نفهمیدی؟!»

کیانو تکونی خورد و متعجب پرسی:« چ‌چی؟»

نگاه لویی با تشویش بین هری و کیانو می‌چرخید.

هری:«چطور متوجه نشدی آدری داره خیانت میکنه؟ تو مثلا نامزدشی، هم بالینش... »

لویی سعی کرد جو رو آروم کنه:«آدری به اعتماد ما ضربه زد، اما کیانو سختی بیشتری متحمل شده چون احساساتش جریحه‌دار شده.ما یه بی‌گناه رو جای گناهکار ملامت نمی‌کنیم هری، اینطور نیست؟»

هری نفس عمیقی کشید و سرش و در تایید حرفای لویی تکون داد.

کیانو خجالت زده گفت:«نمیدونم چی بگم...فقط میتونم بگم شرمنده‌م، هرچند فایده‌ای نداره.

با کسی همراه شدم که معصومیت چشم‌هاش چشم‌هام رو کور کرد تا خیانتش رو نبینم. نمی‌دونم،شاید من کار بدی کردم که باید تاوانش رو اینطوری بدم. با این وجود نمی‌خوام پشت سر اون دختر بدگویی کنم،اون آخرین معصوم تو دنیای من بود!»
بلند شد و به طرف در رفت.

لویی:«کیانو اینجا بمون.تنهایی خیلی سخت‌‌تره.»

کیانو لبخند تلخی زد:«متشکرم لویی.تنهایی چیزیه که باید بهش عادت کنم، تنها مزد تمام عشقی که ورزیدم!

مگه قلبی که شکسته بازم می‌تونه بشکنه؟! تو این دنیا یا با آدری خواهم بود، یا با تنهایی!»

تکیده و با نگاهی افسرده اونجا رو ترک کرد، و در نظر مردمی که توی کوچه و خیابون اون رو در حال گذر می‌دیدن مثل صبح سرد و بی‌روح زمستان بود که در اون از درخشش خورشید اثری نیست.

هری پیپش رو روی میز مقابلش پرت کرد:«آخ آدری! با این مرد بیچاره چکار کردی!»

لویی از سر جاش بلند شد.

هری با تعجب پرسید:«کجا؟»

لویی:«باید آدری رو ببینم. می‌خوام ازش بپرسم چرا این کار رو کرده. باید دلیلی داشته باشه...»

هری:«چه دلیلی لو! احمقانه‌س که حتی با وجود آشکار شدن خیانتش ازش حمایت می‌کنی.
به غیر از این تو اصلا می‌دونی آدری کجاست؟اون حتما خونه رو ترک کرده تا از درگیر شدن با کارگرها و دوستان ریچارد در امان باشه.»

لویی دوباره نشست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:«نمی‌دونم باید چکار کنم و این ندونستن بدتر اعصابم رو خورد کرده. انگار درک این اتفاق از توانم خارجه.»

‌The young masterHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin