پارت ششم

656 142 28
                                    

کـمـربـنـد محکم روی دیوار کنار لویی فرود اومد.صدای بلند برخوردش انگار جیغ دیوار از درد بود.ضربه باعث شد قسمتی از گچش بریزه.

لویی چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد. مثل اینکه هدف گیری ارباب دفعهء اول خطا رفته بود اما هری کسی نبود که کم بیاره، دوباره دستش رو بالا برد و دوباره اون صدای ترسناک بلند شد.

لویی روی گوشش رو گرفت تا اون صدا رو نشنوه،دلش می‌خواست اون لحظه هم کر باشه هم کور تا کمتر ترس به وجودش بیوفته. عجیب بود که دردی احساس نمی‌کرد، حتما تا حالا زیر بار این همه سختی کشیدن و فشار پوست کلفت شده بود!

ضربه‌های بی‌امان هری محکم فرود می‌اومدن و قلب کوچیک لویی رو به درد می‌آوردن.اما یه چیزی این وسط درست نبود!
لویی به خودش جرأت داد چشم‌هاش رو باز کنه، متوجه شد هری کمربند رو نه روی بدن اون که روی دیواری که لویی زیرش نشسته فرود میاره. متعجب دست‌هاش رو پایین آورد.

هری نفس نفس زنان کمربند رو به کناری پرت کرد.اون خشمش رو روی دیوار خالی کرده بود تا آروم‌ بشه و باعث آسیب رسوندن به کسی نشه.

لحظه‌ای چشمش توی آینهء دیواری به خودش افتاد:هیچ شباهتی به هری‌ای که صبح به کمپانی اومد و حتی هریِ یک ساعت پیش نداشت! با موهای شلخته و دستمال گردن باز شده و نامرتب و ذهنی به هم ریخته وسط اتاق ایستاده بود.شاید اگه یکی از کارمندهاش صدای دعوای اون با لویی رو می‌شنید و جرأت می‌کرد داخل دفتر بیاد فکر می‌کرد هری دیوونه شده!

چی باعث شد این همه به هم بریزه؟ حرف‌های مفت یه حرومزاده که هیچکس دل خوشی ازش نداشت! هری که انقدر به خودش مطمئن بود چطور خودش رو باخت و با حرف‌های یه عوضی انقدر خشمگین شد؟!

نگاهش رو از آینه گرفت،شرم داشت از اینکه به خودش نگاه کنه.چطور کسی که انقدر در برابر یه حرف ضعیفه و نمی‌تونه در مقابل افکار بیمارگونه و سمی از خودش مواظبت کنه می‌‌تونه از خانواده و زیردستانش مواظبت کنه!

نگاهش به پیکر نحیفی که روی زمین توی خودش جمع شده بود و می‌لرزید افتاد.هری احساس عذاب وجدان داشت،اون عقده‌ش رو سر لویی خالی کرده بود و تقاص حرف‌های کینه‌ توزانهء لئو رو از بی‌گناه ترین آدم گرفته بود،کاری که به هیچ عنوان در شأن یه لرد نبود.

هری با خودش گفت:‹چقدر خودمو کوچیک کردم!›
کنار لویی نشست.تمام کلمات یادش رفته بودن،با هیچ حرفی نمی‌شد از لویی دلجویی کرد.هری چند ثانیه فقط ایستاده بود و با ناراحتی به لویی نگاه می‌کرد.با صدای منشیش از بیرون اتاق متوجه شد ساعت کاری تموم شده و ماشین برای بردنشون رسیده.

هری نگاهی به لباس خاک‌آلود لویی انداخت.اون باید به خودش ثابت می‌کرد یه مرد متکبر نیست.پس کتش رو درآورد و روی شونهء پسر انداخت.

‌The young masterWo Geschichten leben. Entdecke jetzt