پارت سیزدهم

570 122 34
                                    

اواخـر فوریه بود،برف لندن رو سفید پوش کرده بود;اگه از بالا به شهر نگاه می‌کردی به نظر می‌رسید جای زمین و آسمون عوض شده و لندن یه تیکه ابر سفید کوچیکه که روی زمین افتاده. بازار کار هیزم فروش‌ها بیشتر از همیشه رونق گرفته بود.

هری برای پیپ کشیدن به حیاط رفته بود.کنار استخر بزرگ ایستاد. روی آبش یخ زده بود و ماهی‌های توش مثل نقطه‌های رنگارنگی به نظر می‌رسیدن که در حال شنا بودن.لویی پیش هری رفت و ژاکت گرمی که براش آورده بود رو روی دوشش انداخت.

هری:‹از بچگیم تا حالا هیچوقت ندیده بودم انقدر برف بیاد.›

لویی:‹من هیچ‌وقت برف بازی نکردم.مادرم نمی‌ذاشت روزهای برفی بیرون برم چون لباس مناسبی نداشتیم تا گرم نگهم داره.›

هری:‹ولی خیلی کیف میده،روی یخ‌ها لیز خوردن،صدای خرچ‌خرچ برف زیر پات،آدم برفی درست کردن!›

لویی به روحیهء بچه‌گانه هری خندید:‹یه چیزایی هستن که زمان خودشون انجام دادنش لذت بخشه،بعد از اون دیگه به اندازهء اون موقع که دلت می‌خواست انجامش بدی باحال نیست.›

اینو گفت و خواست به داخل برگرده.اما هری هوس بازی کرده بود!
یه گوله برفی درست کرد و از پشت به سر لویی کوبید.لویی داد کوتاهی زد و به طرف هری برگشت.

هری شونه‌هاشو بالا انداخت:‹من نبودم،سانتا بود!›

لویی یه گوله برفی بزرگ درست کرد و به طرف هری دوید.
لویی:‹ولی تاوانش و تو باید بدی!›

گلوله رو مستقیم تو صورت هری پرت کرد.
هری:‹فاک دماغ خوشگلم!›

خیلی زود حیاط به میدون نبرد تبدیل شد.لویی و هری بی‌امان به سمت هم گولهء برفی پرت می‌کردن،هری سر لویی رو توی برف‌های باغچه فرو کرد و لویی هری رو روی برف‌ها هل داد و روش انقدر برف ریخت که تقریبا زیر برف‌ها مدفون شد!

لویی:‹می‌خوام آدم برفیت و درست کنم!›

سه تا گوله برفی بزرگ درست کرد و روی هم گذاشت. جای چشم‌هاش سنگ و جای دماغش یه شلغم گذاشت از اونجا که هویج در دسترس نبود! شال هری رو ازش گرفت و دور گردن آدم برفی پیچید و به اثر هنریش نگاه کرد.

هری:‹یعنی واقعا دماغم واقعا انقدر گنده‌س؟!›

لویی خندید:‹اوهوم تازه من ارفاق کردم!›

هری:‹خیلی خب خیلی خب،میرم عملش می‌کنم!›
با انگشتش دماغش رو اندازه گرفت.

لویی:‹البته دماغت تنها چیزی نیست که گنده‌س!›
یه مشت برف برداشت و یه دیک و دو تا بالز زیر شکم آدم برفی درست کرد.

هری:‹وات د هل!›

دنبال لویی گذاشت و اونو توی برفی هل داد.لویی برگشت و جاش رو با هری عوض کرد و رو سینه‌ش نشست.

‌The young masterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora