پارت هفتم

696 158 100
                                    

لـویـی ذوقش برای شرکت در مهمونی دو چندان شده بود.
به سراغ کمد لباس‌هاش رفت و زیر و روش کرد.همه لباس‌هایی کژوال و راحت بودن که به درد کار کردن یا استراحت می‌خوردن و حتی لویی که تا به حال توی مراسم‌های مهم شرکت نکرده بود می‌فهمید اصلا برای مهمونی مناسب نیستن.لویی با ناراحتی در کمد رو بست.آدری هم سرش شلوغ بود و نمی‌تونست ازش کمک بخواد.انگار همون بهتر بود توی جشن شرکت نکنه،اونو چه به مهمونی اشراف!

از پنجرهء اتاقش به حیاط نگاه کرد که با زحمت خدمتکارها به طرزی زیبا آذین بندی شده بود.مهمون‌ها کم‌کم می‌رسیدن.لویی با دیدن اتومبیل‌های لوکس و زن‌ها و مردهایی که با لباس‌های خوش دوخت و جواهرات گران‌بها از اونها پیدا می‌شدن برای رفتن به جشن مأیوس‌تر شد.
این اولین بار بود که چنین جشن باشکوهی می‌دید،یه دلش می‌خواست به مهمونی بره و یه دلش بهش یادآوری می‌کرد لویی کسی نیست که به این مهمونی بخوره!

لحظه‌ای رو تصور کرد که به سالن میره و خودش رو مشاور هری معرفی می‌کنه،هری با خجالت از مهمون‌هاش عذرخواهی می‌کنه و لویی رو به یه گوشهء خلوت می‌کشه و میگه:‹چرا پایین اومدی؟تو که قرار نبود بیای!›

و وقتی لویی ازش می‌پرسه:‹منظورت چیه؟…›

هری به سر تا پاش نگاه می‌کنه و میگه:‹به خودت نگاه کن! یه شلوار رنگ و رو رفته و یه پیرهن کهنه شبیه لباس گداهایی که در کلیسا می‌شینن تنته! این لباس‌ها مناسب مهمونی نیستن.تو آبروی منو بردی…›

لویی سرش رو تکون داد تا این افکار سمی از ذهنش بیرون برن.این حرف‌های هری نبود،هری هیچ وقت چنین حرف‌هایی رو به لویی نمی‌زد.این حرف‌ها زاییدهء ذهن لویی در برخورد با آدم‌هایی بود که مشکل بزرگ لویی بی‌اهمیت‌ترین چیز برای اونها بود.

ناگهان فکری به سرش زد،درسته هیچوقت ظاهر یه اشراف‌زاده رو نداشت اما فقط یه بار ممکن بود شانس شرکت در چنین جشنی رو داشته باشه،از غذاهای خوشمزه‌ش بخوره و با موزیک زیبایی که نواخته می‌شد برقصه،اون هم در کنار هری!
حیف بود فرصتی رو که باعث خوشحالیش می‌شد از دست بده.

دربان مهمون‌ها رو هنگام ورود به سالن معرفی می‌کرد. خانم و آقای استایلز در حاشیهء سالن ایستاده بودن و به مهمون‌ها خوش‌آمد می‌گفتن.تقریبا بیشتر مهمون‌ها رسیده بودن که هری آماده شد و به سالن اومد.
با لبخندی بر لب‌ و چشمانی آکنده از نجابت و غرور به پیشواز مهمون‌هاش می‌رفت.بانوان جوان و زیبا دورش حلقه زدن و با لحن‌های دلفریبشون موقع تبریک گفتن بابت کمپانی جدید سعی داشتن توجه‌ش رو جلب کنن.

هری با شنیدن صدای آیدان به طرفش برگشت:‹خوش اومدی مرد.›

آیدان:‹بابت این مهمونی ازت متشکرم هری،بی‌نظیره!›

‌The young masterWhere stories live. Discover now