پارت بیست و دوم

313 76 24
                                    

لـویـی با خستگی به رخت خواب رفت.با اینکه کارهای اون روزش زیاد بود و خسته شده بود ولی نمی‌تونست بخوابه.

یه حس عجیبی داشت.روح و جسمش خسته اما مغزش بیدار بود و نمی‌ذاشت بقیهء اعضای بدن هم استراحت کنن.یه ناراحتی درونی مانع استراحتش می‌شد.

پوفی کشید و تو جاش نشست.دنبال کلید چراغ خواب گشت تا روشنش کنه و کمی قدم بزنه تا شاید خسته شه و خوابش بگیره.دستش ناگهان به چیزی خورد و باعث شد روی زمین بیوفته.

لویی چراغ رو روشن کرد و دنبال چیزی که افتاده بود گشت.قاب عکس خودش و هری بود که توی باغ با هم انداخته بودن.لویی چند ثانیه به عکس نگاه کرد.
ناخوداگاه دستش رو روی صورت هری گذاشت و نوازشش کرد.
با ناراحتی قاب رو سر جاش روی میز برگردوند و موهاش رو عقب داد.

تظاهر به احمق بودن بس بود،تا کی می‌خواست خودشو گول بزنه! لویی واقعا عاشق هری شده بود.اول قصد دیگه‌ای داشت اما حالا نقشه‌ش شکست خورده بود.دیگه دلش نمی‌خواست قوی و ثروتمند باشه،دلش نمی‌خواست صاحب لندن باشه...فقط می‌خواست کنار هری باشه.هری برای لویی حکم تمام ثروت‌ و خوشبختی‌ها رو داشت و حتی فراتر از اون!

به طرف کمد دیواری رفت و اسنادی که جعل کرده بود درآورد و همه‌ش رو پاره کرد و توی سطل آشغال انداخت.اون مال و ثروت رو بدون هری نمی‌خواست!

...
تامی بیرون مسافرخونه پارک کرده بود و منتظر هری بود.بعد از چند دقیقه هری آماده شد و به راه افتادن.

هری:«امیدوارم جایی که میریم جشن بالماسکه نباشه چون مهمونی‌های شلوغ رو نمی‌تونم تحمل کنم!»

توماس خنده‌ش گرفت:«من شبیه کسی‌ام که جشن بالماسکه میره؟!»

هری خندید:«نه.»

کمی بعد ماشین جلوی سالن سینما تراینگِل نگه‌داشت. توماس و هری از ماشین پیاده شدن و ماشین رو دست دربان سپردن تا پارکش کنه.

هری:«راستش و بخوای فکر نمی‌کردم منو اینجا بیاری!»

تامی:«خب، اگه قرار بود قابل پیشبینی باشم بهم نمی‌گفتن تامی شلبی!»

داخل رفتن و تامی به متصدی باجه بلیط‌ها گفت:«دو تا بلیط برای فیلم 'قهرمان'.»
بلیط‌ها رو همراه با پاپکورن خرید و داخل رفتن.

فیلم کمدی فوق العاده‌ای با بازی چارلی چاپلین بود و داستانش از این قرار بود که چارلی با سگش در حال قدم زدن بودن که به یه باشگاه مسابقه بوکس میرسه و از اونجا که اونها به رقیب نیاز داشتن چارلی رو توی رینگ می‌فرستن و اون مثل همهء آدم‌هایی که در جای درست قرار ندارن سعی می‌کرد با حیله‌های احمقانه و خوش شانسی پیروز بشه.

فیلم کمدی فوق العاده‌ای با بازی چارلی چاپلین بود و داستانش از این قرار بود که چارلی با سگش در حال قدم زدن بودن که به یه باشگاه مسابقه بوکس میرسه و از اونجا که اونها به رقیب نیاز داشتن چارلی رو توی رینگ می‌فرستن و اون مثل همهء آدم‌هایی که در جای در...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
‌The young masterWo Geschichten leben. Entdecke jetzt