پارت بیستم

337 73 6
                                    

فـردا صبح هری برای مذاکرات نهایی به هتل رفت.دن کورلئونه و پسرس توی رستوران هتل صبحانه می‌خوردن و دو تا محافظ تفنگدار کنارشون ایستاده بودن.

هری سلام کرد و از اینکه بدموقع مزاحم شده عذر خواست.دن کورلئونه بهش تعارف کرد سر میز بشینه و دستور داد یه سرویس صبحانه هم برای هری بیارن،اما هری تشکر کرد و گفت که صبحونه خورده.

دن کورلئونه:«اینکه به این زودی و بدون رییست دوباره اینجا اومدی یه معنی داره،اینکه شلبی درخواستم رو قبول نکرده.»

هری:«اتفاقا برعکس،آقای شلبی اهل معامله هستن.»
و بعد حرف‌های تامی رو مو به مو برای کورلئونه بازگو کرد.

کورلئونه با پایان حرف‌های هری دست از خوردن کشید و با نگاهی خشمگین بهش زل زد:«پس شلبی راه سخت‌تر رو ترجیح داد...»

هری:«حرف من این نبود.»

دن کورلئونه:«اما منظورت همین بود.
به توماس بگو من اگه تا این حد بهت نزدیک شدم به خاطر قدرت منه و زوال تو.بگو پدرخوانده از نفاق بین پیکی بلایندرز و اختلافاتشون خبر داره.لازم نیست که من جنگ راه بندازم،من کاری میکنم که پیکی بلایندرز از درون نابود شه.»

هری:«ولی ما به هم یه قولی دادیم...»

دن کورلئونه:«من بیشتر از خوش قول بودن آدم خرافاتی‌ای هستم پسر جون...تا وقتی که اینجام اگه یه حادثه ناخوشایند برام اتفاق بیفته،مثلا توسط یه مأمور پلیس بهم شلیک بشه یا بخوام خودکشی کنم یا حتی رعد و برق بهم بزنه،من پیکی بلایندرز رو مقصر می‌دونم. و اون وقته که زیر قولم می‌زنم و بخششی تو کارم نیست.»

از سر میز بلند شد و رفت.هری پوزخند مارلون رو نادیده گرفت و خبرها رو برای تامی برد.

تامی سیگاری آتیش زد و توی فکر فرورفت.نمی‌تونست قصد بعدی پدرخوانده رو حدس بزنه.درخواست تشکیل جلسه داد تا با خانواده‌ش مشورت کنه.تنها غایبان جلسه آرتور و جان بودن که اولی مخالف عقاید هری بود و دومی تابع برادر بزرگش بود.

هرکس نظری می‌داد،یکی می‌گفت ایتالیایی‌ها قصد دستبرد زدن به اموال شلبی رو دارن و یکی می‌گفت ایتالیایی‌ها می‌خوان برای انتقام زمین‌های شلبی رو بسوزونن.

جلسه بدون توافق و نتیجهء خاصی تموم شد و این بدتر تامی رو گیج و کلافه کرد.حتی شب تا صبح نتونست بخوابه و فکر کرد تا ببینه چطور می‌تونه از این اوضاع خلاص شه.

...
صبح هری وقتی که خواست به دفتر شلبی بره، مسافرخونه‌دار بهش گفت دو نفر اومدن تا اونو ببینن. هری به سالن رفت و با دیدن مارلون و مردی که انگار محافظش بود متعجب شد.

روبه روی مارلون رو صندلی نشست و پرسید:«چرا اینجا اومدی؟»

مارلون:«! addio»

‌The young masterWhere stories live. Discover now