پارت پنجم

683 153 57
                                    

صـبـح فردا کارها طبق معمول هر روز انجام شد و همه سر ساعت مقرر دور میز صبحانه حاضر بودن.
لویی لیوان آب پرتغال جلوش رو برداشت و نوشید.از دست هری دلخور بود،هنوز چیزی از جشن بهش نگفته بود.
نگاهش به چارلز افتاد که اونو زیر نظر داشت.زیر سنگینی نگاه ارباب پیر طاقت نیاورد و نگاهش رو دزدید.

چارلز پوزخندی زد و به حرف اومد:‹قبلا برده‌ها جرأت نداشتن تو چشم اربابشون نگاه کنن،حالا باهاشون سر میز می‌شینن! مثل اینکه تو هنوز بلد نیستی کاری کنی ازت حساب ببرن،هری!›

لویی با ناراحتی سرشو پایین انداخت.شاید اون مشاور هری بود و باهاش بحث می‌کرد،اما حقیقتا جرأت اینکه جواب چارلز رو بده نداشت.اون مثل هری نبود که به خاطر موقعیتش به وجود لویی احتیاج داشته باشه و حتی می‌تونست سرش رو به راحتی زیر آب کنه،مخصوصا حالا که چشم دیدن لویی رو هم نداشت.اونوقت لویی حتی فرصت اینکه انتقامش رو از کسانی که حق و حقوقش رو ازش گرفتن نداشت.

هری که از دشمنی بی‌دلیل پدرش با لویی کلافه شده بود سعی کرد حرف آخر رو بزنه:‹اون تحت امر منه و من تصمیم می‌گیرم باهاش چطوری رفتار کنم.›

چارلز:‹شاید لیام دوستت بوده،اما من مجبور نیستم با این گدا یه جا غذا بخورم.›
نگاه ترسناکش رو معطوف لویی کرد:‹کی بهت گفته اجازه داری سر میز بشینی؟! جای تو زیر پای اربابه نه بغل دستش.›

لویی با ناراحتی از روی صندلی بلند شد تا به اتاقش برگرده.خوش رفتاری هری باهاش باعث شده بود طاقت همچین حقارتی رو نداشته باشه.

هری که نمی‌خواست جلوی پدرش کم بیاره گفت:‹من تصمیم می‌گیرم اون کجا بشینه و کجا بلند شه!›
دست لویی رو کشید تا سر جاش بشینه.

لویی از این کار هری خوشحال شد هرچند به خاطر لجبازی با پدرش بوده باشه.خودش رو پشت هری کشید تا در زاویهء دید چارلز نباشه.هری دومین کس بعد از آدری بود که لویی توی اون خونه بهش اطمینان داشت.

بعد از تموم کردن صبحونه لویی همراه هری به کمپانی رفت.اون به سختی بازدید از بخش کشتی سازی و قرار ملاقات هری رو براش تنظیم کرد. هری از آماتور بودن لویی متعجب شد،چطور مشاور هوران می‌تونست انقدر نابلد باشه! افکار منفی توی ذهنش بهش می‌گفتن این چیزیه که نایل از لویی خواسته تا باعث شه هری تو کارها پسرفت کنه،اینجوری خودش با همکاری لیام که مشاور کارکشته‌ای بود پیشرفت می‌کرد و خودش رو از هری بالاتر می‌کشید!

اما اونا کور خوندن،معلومه هنوز هری رو نمی‌شناسن. هری باید این وضع رو به نفع خودش تغییر بده.

...
ساعتی از ظهر گذشته بود و هری در انتظار مهمونش بود.
بالاخره "لئوناردو" بعد از نیم ساعت تأخیر رسید.به دختر جوانی که همراهش بود گفت بیرون بایسته و خودش وارد دفتر هری شد.

‌The young masterWhere stories live. Discover now