پارت سوم

818 168 54
                                    

دربـان در رو باز کرد و ماشین داخل محوطه توقف کرد.لویی کوله‌شو روی دوشش انداخت و پیاده شد.با شگفتی به اطرافش نگاه کرد،اونجا از عمارت هوران بزرگتر و زیباتر بود.

با شگفتی به اطرافش نگاه کرد،اونجا از عمارت هوران بزرگتر و زیباتر بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با صدای هری به خودش اومد.
هری:‹قصد نداری در رو برای اربابت باز کنی؟!›

لویی:‹فکر می‌کنم ارباب خودش بتونه در رو باز کنه!›

دربان عمارت که شاهد این صحنه بود با دستپاچگی لویی رو کنار زد و در ماشین رو برای هری باز کرد.لویی با پوزخند در حالی که زیر لب می‌گفت "خایه مال"! گوشهء یونیفرم دربان رو بین در موقع بسته شدن گیر داد.
راننده ماشین رو به طرف پارکینگ به حرکت درآورد و دربان بیچاره که کتش لای درمونده بود به طرز مضحکی دنبال ماشین کشیده می‌شد!

لویی خنده‌ش گرفته بود که هری از پشت سرش فریاد زد:‹معلوم هست چکار می‌کنید احمقا!›

دربان بالاخره موفق شد خودشو از اون وضع تحقیرآمیز نجات بده. برای هری تعظیمی کرد و بدو داخل رفت.

هری به لویی اشاره کرد:‹دنبالم بیا.›

همونطور که با قدم‌های استوار و بلند راه می‌رفت شروع به حرف زدن کرد:‹از این به بعد قراره از من اطاعت کنی.امیدوارم یادت بمونه فقط به من خدمت می‌کنی و نه هیچکس دیگه،فهمیدی چی گفتم؟›

لویی که محو تماشای شمشاد‌ها و بید مجنون‌های عمارت بود متوجه ایستادن هری نشد و محکم به اون برخورد کرد.
هری:‹حواست کجاست نزدیک بود کت جدیدمو خراب کنی! اصلا به حرفام گوش کردی؟!›

لویی دستشو رو پیشونیش گذاشت:‹اوپس! نگران نباش.یه خیاطی پایین شهر سراغ دارم که لباس‌ها رو خوب رفو می‌کنه،خیلی از مردم شهر می‌شناسنش چون می‌دونی،اونا پول خرید لباس نو ندارن و مجبورن همون لباس‌های قدیمی رو تعمیر کنن.›

هری ابروهاش رو در برابر کنایهء لویی بالا انداخت:‹تو منو با مردم فقیر مقایسه می‌کنی؟!›

لویی:‹اوه نه من هیچوقت این کار رو نمی‌کنم اونها آدم‌های خوبی هستن!›

هری پوزخند زد:‹گوش کن پسرجون،نه من نه تو هیچ کدوم نمی‌خوایم تو الان اینجا باشی.پس بهتره جای لجبازی و خورد کردن اعصاب من با اینجا بودنت کنار بیای.چه بخوای و چه نخوای تو الان مشاور منی نه هوران!›

‌The young masterWhere stories live. Discover now