هـری پروندههای تجاری رو ورق زد.
لویی:‹یکم به خودت استراحت بده،اینجوری پیش بره آرتروز گردن میگیری.من خوشم نمیاد دکتر ببرمت!›حق با لویی بود.هری موهای بلندش رو عقب زد و سرش رو بالا آورد تا خون توی گردنش که دو ساعت تمام خم بود به گردش دربیاد.اون از هیچ تلاشی برای سود دهی کمپانی دریغ نمیکرد،اینجوری سرمایهء مورد نظرش برای تاسیس کارخونهء اسلحه سازی رو زودتر به دست میآورد.
لویی قهوهء هری رو روی میزش گذاشت و به دستشویی رفت.از شانس بد دستگیرهء آب سرد خراب شده بود و در رفت و آب با فشار از لوله بیرون زد.لویی که سر تا پا خیس شده بود تلاش کرد جلوی آب رو بگیره اما نمیتونست سر شیر رو پیدا کنه.هول کرده بود و اطرافش رو هم درست نمیدید.با فریاد هری رو صدا کرد و ازش کمک خواست.
هری با عجله در دستشویی رو باز کرد و با دیدن دریاچهای که درست شده بود جلو رفت و دستش رو روی خروجی آب گذاشت تا از شدت فشار آب کم کنه.به لویی گفت از کشوی میزش آچار رو بیاره. لویی سریع کاری که هری خواست رو انجام داد.هری به زحمت تونست شیر آب رو ببنده و جریان آب رو قبل از اینکه کل دفترش غرق شه ببنده.
در حالی که کاملا خیس شده بود به طرف لویی برگشت و دیکش رو با آچار پیچوند.
هری:‹همیشه دستشویی رفتنت اینجوری پر دردسره؟›لویی:‹آخ!›
هری دست از سر لویی برداشت و به دفترش نگاهی انداخت;فقط کف زمین خیس شده بود و به پروندهها و اسناد و مدارک آسیبی نرسیده بود.
هری:‹راه بیوفت باید بریم خونه.›
لویی:‹مگه نگفتی میخوای به دیدن آیدان بری؟›
هری:‹اون تا قبل از این بود که توی سونامیای که راه انداختی خیس بشم! مثل موش آب کشیده که نمیشه به دیدن دوستم برم.›
لویی سرش و تکون داد.خوب بود قبل از اینکه حرف بزنه اول فکر کنه!همراه هری به عمارت برگشت.سریع لباسهاش رو عوض کرد و موهاش رو تا جایی که ممکن بود خشک کرد و برای بیرون رفتن آماده شد.
وقتی به راه افتادن متوجه شد ماشین به طرف خارج از شهر میره.
لویی:‹فکر کردم به عمارت ترنرها میری.›هری:‹آیدان توی عمارت نیست.احتمالا رفته به معدنش سر بزنه.›
حدود نیم ساعت بعد به مقصد رسیدن.هری از یکی از کارگرها پرسید:‹اربابت کجاست؟›
کارگر:‹برای حفاری معدن رفته.›
هری سری تکون داد و به طرف چالهء معدن رفت.لویی پرسید:‹منظورش اینه خود ارباب آیدان رفته معدن رو بکنه؟!›
هری:‹میدونم ممکنه عجیب به نظر برسه،اما آیدان مثل بقیهء اربابها نیست که جون کارگرهاش رو به خاطر خودش به خطر بندازه،اون اول خودش پیش قدم میشه.›
VOUS LISEZ
The young master
Fanfiction[COMPLETED] تو فکر میکنی من یه عروسکم؟ یه عروسک بیارزشه! چون تو میتونی اونو به هر شکلی که میخوای دربیاری. تو درباره من اشتباه فکر میکنی، من ارادهام رو بهت نشون خواهم داد تا بفهمی چقدر میتونم خطرناک باشم! 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺...