༺01༻

800 154 11
                                    

آستین های تا شده سفید رنگش تا بالای آرنج هاش رسیده بود و با انقباض ماهیچه های دستش موقع شستن اون ظرفای بلوری سفید رنگ ، رگ های برجسته اش به زیبایی نمایان میشد.

سر آشپز، نگاه خیره گارسون ها که غرق تحسین اون پسر بی همتا بودن رو با چشم غره مرگبارش شکوند و با لحن سرزنشگری غر زد :

- همینجوریم عرضه هیچکاری ندارن ، با اومدن این یارو بدترم شد!

گارسون ها که به بداخلاقی سرآشپزشون عادت کرده بودن سریع عقب نشینی کردن و مشغول کار خودشون شدن. سر آشپز دستی به کمرش برد و پیشبند سفیدش رو باز کرد و درست کنار سینک ظرفشویی اون رو آهسته پرت کرد که این کارش باعث لبخند پسر شد.

یکی دیگه از چشم غره های معروفش رو به سمت پسر نشونه گرفت و اخماشو خیلی ظریف درهم گره کرد :

- هِی وانگ ییبو ... تا کی قراره اینجا باشی؟ از وقتی اومدی اینجا حواستو به ستاره های سردر رستورانم گذاشتی؟

ییبو ظرف دیگه ای رو به دست گرفت و بدون نگاه کردن اون با لبخند جواب داد :

- نظر لطفته دِمینگ!

چشمای دمینگ کم مونده بود از عصبانیت دریای خون بشه ولی اون با این حاضرجوابی های ییبو به خوبی آشنا بود پس انگشت اشاره و شصتش رو به تیغه بینیش فشرد :

_رستوران پنج ستاره ام یه ستاره اش کم شده . تو فکر میکنی علتش چیه؟

- از اولشم یه ستاره اش کم بود، الان شد دوتا؟احیاناً داری ورشکست میشی؟

دمینگ به سمت ییبو نگاهی غضبناک انداخت و با دندون های بهم چفت شده اش حرصی گفت :

- نخیر! هیچکس ندونه توئه لعنتی خوب میدونی که منظورم چیه! پس خودت رو به اون راه نزن!

- متوجه منظورت نمیشم! الان میخوای بگی میخوای از حضور درخشان من برای برگشتن ستاره هات استفاده کنی؟

اگه کمی بیشتر ظرف شستن ییبو طول می‌کشید قطعا دمینگ بی اعصاب، بلایی سرش می‌آورد!

-جنابعالی هوش و حواس گارسونا رو پرت کردی که خدماتشون شده دید زدنت... گرفتی؟

ییبو از تعریف دوستش خنده اش گرفت و شیر آب رو بست و آخرین ظرف رو بین بقیه ظرفای شسته شده جا داد و کهنه ای دستش گرفت تا دستاشو پاک کنه :
- اونا خودشون کلا حواسشون پرته...-صدای افتادن چیزی بلند شد- بیا...دیدی گفتم؟

- خیلی خوب حالا ، اصلا تا کی قراره اینجا بمونی هان؟ پدرت بهم گفته بود که یه مدت کوتاه اینجایی ولی الان نزدیک یه ساله دارم ریختت رو تحمل میکنم!

ییبو بدون در نظر گرفتن سوال دمینگ، به سمت در رفت و از پشت شیشه به فضای رستوران نگاه کرد و منبع صدا رو درست رو به روی در ورودی رستوران پیدا کرد ولی توی ذهنش در جواب به دمینگ همچین چیزی با خودش گفت "اون هیچوقت چنین حرفی نزده."

دمینگ آهی کشید و وقتی سکوت ییبو رو دید قبل از اینکه رشته کلام از دستش بپره با صدایی که به گوش ییبو برسه بلند گفت :

- فقط برگرد برو سر نقاشی! توی آشپزخونه موندن قرار نیست چیزی رو تغییر بده وانگ ییبو!
.
.
.
ییبو مقابل دختری که سعی داشت با دل پیچه جاروش رو از زمین برداره ایستاد و کتفش رو گرفت و مانع خم شدن دختر شد.
وقتی دختر نگاه مطمئن و لبخند زیبای ییبو رو دید سرجاش ایستاد و گذاشت ییبو خودش برای برداشتن جارو از روی زمین اقدام کنه.

- خیلی ممنونم... متاسفم...

دختر با لحن زیرزبونی آروم گفت و ییبو با لبخند به داخل رستوران اشاره کرد :

- اشکالی نداره، تو برو من اینجام!

اگه یه روز معمولی بود قطعا اون دختر از شنیدن صدای ییبو و حتی لمس دستاش ذوق زده میشد اما حال بدش مانع فوران احساس سرخوشیش میشد، پس ترجیح داد بجای تعارف کردن، حرف شنوی کنه و داخل بره.

اینطور نیست که بخوایم بگيم ییبو یه انسان بی نقص و فوق العاده بود...ییبو فقط از یه کاریزمای خدادادی بهره مند شده بود که ناخواسته موجب لرزش دل آدم های دور و برش میشد...

و این دل، شامل دلی که با دیدنش لحظه ای از تپیدن ایستاد هم می‌شد! و اون...

- شیائو ژان!

ییبو با ابروهای بالا رفته، دست از جارو کردن زمین برداشت و به سمت صدا سربلند کرد.
پسری با ماسک و کلاه سیاه رنگ مقابلش ایستاده بود که از چین کنار چشمای گیراش مشخص بود که لبخندی روی لب هاش به وسعت پهنای صورت ظریفش شکل گرفته!

ییبو منتظر شد تا غریبه... نه... شیائو ژان، اگه در حقیقت اسم اون پسر باشه! حرف بزنه تا ببینه این آشنایی عجیب بخاطر چه موضوعی شروع شده!
البته که ژان هم مشتاق بود صدای ییبو رو بشنوه پس به صحبت افتاد :

- اسمم شیائو ژانِ، نمیشناسی؟

ییبو سری به چپ و راست تکون داد و دوباره جارو کردن رو از سر گرفت :

- نمی‌شناسم.

ژان نیشخند صدا داری زد و بازوی ییبو رو محکم گرفت و به دنبال خودش به سمت مقصد ناآشنایی کشید! ییبو از تعجب چشماش گرد و به پشت سر ژان خیره شده بود که ژان با لحنی که توش هیجان هیستریک واری دیده می‌شد گفت :

- خوبه که نمیشناسیم! چون از الان قراره بیشتر با من آشناشی!


➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now