༺11༻

303 68 18
                                    

ییبو تخم مرغ آب‌پز پوست گرفته شده ای توی بشقاب ژان قرار داد و با تیزی چاقوی صبحانه اون رو به دو نصف تقسیم کرد.

ژان با لبخند به ییبو و حرکات انگشتای کشیده اش برای تزئین بشقاب نگاه میکرد و از این توجه و تمرکز حواس ییبو عشق میبرد!

آخرین روزشون از ماه اولی که در هاربین اقامت داشتن رسیده بود و ژان میخواست امروز رو مثل تک تک روزای قبل تبديل به خاطره قشنگی از زندگیشون کنه!

به خاطر خوش شانسیشون از بارش برف فوق العاده چند وقت اخیر، تا به حال سوار سورتمه شده بودن، برف بازی کرده بودن، با بچه های محله خونه برفی درست کرده بودن،در کنار همسایه خوبشون که خانم مسن و مهربانی بود چندباری به صرف قهوه داغ دعوت شدند و به خاطرات قدیمی زن که همچنان رنگ و بوی تازگی داشت گوش سپرده بودن و هر شب قبل از خواب فیلمی پخش میکردن و مشتاقانه تا به انتها رسیدن اون فیلم زیر پتوی گرم و نرمی در آغوش هم به تماشا می نشستند.

همچین زندگی از نظر ژان، اگر تداوم پیدا می‌کرد؛ تبدیل به رویایی ترین حس و حالی میشد که یه انسان میتونست روی این کره خاکی تجربه کنه!
البته از نظر آرمان ها و ایده آل های خودش!
چون ژان توی این یک ماه به قدری احساس نزدیکی به ییبو پیدا کرده بود که انگار سالیان درازی رو کنارهم به آرومی حرکات یک حلزوی روی تخته چوبی درخت سپری کرده بودن!

_ یعنی، ممکنه ما توی زندگی گذشته همو دیده باشیم؟
اونجاهم عاشق هم بودیم؟
اونجا هم بهمدیگه رسیدیم؟

ییبو از سوال ناگهانی ژان که موقع پرسیدنش چنگالش رو همراه مخلفاتی توی هوا و دور از دهنش گرفته بود نگاه کرد و لبخندی زد.
_ منم دلم میخواد اینجوری بهش فکر کنم!
مثلا تو شاه پریه ماه بودی!
منم میتونم ستاره ای باشم که به عشق رسیدن به تو میسوزه!

ژان لبخندی زد و بعد از جویدن محتوای دهنش گفت :
_ چه ستاره باشکوهی بودی! قطعا وقتی من مردم تو اصلا متوجه نشدی و به سوختنت ادامه دادی!
اونقدر ادامه دادی که من توی زندگی بعدیم تنها ادامه دادم و از تو سالها بزرگتر شدم!

ییبو خندید و مقداری از شیر داغ رو مزه مزه کرد:
_معشوقه من! هیچ عدد و رقمی نمیتونه از با تو بودن منو منصرف کنه!
حتی اگه بهاش قیمت قلبم باشه!
ولی ببین که من چطور حتی بعد از توام توی تب و تاب عشقت سوختم!
خودسوزی عاشق اونم وقتی نگاه معشوقی نباشه دردناک نیست؟ از هزاربار مردن بدتره! چون تو نمیبینی منو ولی راحتی، اما من نمیبینم تو رو ولی در عذابم!

ژان انگار که قانع شده باشه دست از خوردن برداشت و آروم سری کج کرد و به چهره زیبای ییبو که در آرامش مشغول خوردن محتوای لیوانش شده بود نگاه کرد :
_ پس باید منو ببخشی که تنهات گذاشتم و برای رسیدن به این آینده عجله کردم!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Onde histórias criam vida. Descubra agora