༺29༻

214 53 31
                                    

_ لطفا با من کاری نداشته باش...

میونگ یکباره بعد از گفتن این جمله زد زیر گریه.
ژان با حیرت بهش نگاه کرد که چطور مثل دختر بچه ای بی پناه درحال گریه کردنه... درست شبیه روزی که هرچقدر دنبال مادرش گشت اون رو ندید و تمام اون شب و شب های بعدش از غصه گریه زاری کرد و یک هفته پس از اون تب کرد.

حس کرد کار بدی درحق خواهرش کرده، نباید اون رو مست میکرد تا ازش حرف بکشه و از طرفی خواهرش چقدر بهش اعتماد داشت و چقدر دوستش داشت که بهش اعتماد کرده بود و نمیخواست آسیب ببینه.

حالا که یادش میومد این 5 سال از بس تو فکر زمین زدن پدرش بود فراموش کرده بود کمی از خواهرش و احساسات اون سر در بیاره هرچند از نگاه غمگین و بازیگری هاش میتونست بفهمه اونم دست کمی از خودش نداره و انگار هر دو توی یه شرایط یکسان اسیر شدن. اما اون با خواهرش چیکار کرد؟؟؟

آهی کشید و خودشو لعنت کرد اما قبل از اینکه بلند بشه و طرف خواهرش بره، اون جیغ بلندی زد و از روی کاناپه پایین پرید و به گوشه ای خزید :
_ نزدیکم نیا... من... من...

ژان دستاشو به نشانه تسلیم بالا برد:
_ کاریت ندارم.

_دروغ میگی!!! تو...تو....

و دوباره سیل‌های طغیان گر اشک هاش شروع به جاری شدن کردن :
_ کاش برادرم اینجا بود...
اونوقت اون...
منو میتونست نجات بده!!...

ژان با حیرت به میونگ نگاه کرد و فهمید اون داره شخص دیگه ای رو به جای خودش میبینه:
_ منظورت چیه؟ مگه برادرت قرار بود چیکار کنه؟!

میونگ سرشو بلند کرد و با چشمای خیره سیاهش که از تیزی الکل سرخ شده بودن و لبخند تیزی که یکباره روی لب هاش نقش بسته بود رو به ژان کرد و گفت :
_ حقمونو از تو بگیره...چونکه...

*فلش بک*

میونگ توی اتاقش نشسته بود و مشغول درست کردن یه عروسک کوچولوی جیبی بود.
عروسکی با شمایل یه دختر با موهای صورتی و چشمای آبی که پاپیون سرخ رنگی بالای سرش داشت.

درست با شنیدن باز و بسته شدن در اتاقش، عروسک رو فورا بین دستاش مخفی کرد که باعث شد تیزی سوزن توی دستش فرو بره و آخی بکشه.
با دیدن برادرش که به طرفش هراسان میومد لبخندی از سر خیال آسوده زد و دست هاشو انگار که دور و بر جوجه پرنده ای ضعیف گرفته باشه، به آرومی و ملایمت باز کرد.

ژان با دیدن لبخند میونگ، لبخندی زد و دستی روی موهای بلند خواهرش به نوازش کشید و رو به عروسک گفت :
_ چه قشنگه!!

میونگ با شندین تعریف برادرش ذوق زده شد و عروسک رو مقابل دید خودش و برادرش بلند کرد :
_ بنظرت ازش خوشش میاد؟!

_ قطعا خوشش میاد!
اونم یه دختر باسلیقه است مثل خودت!

میونگ خندید و با گذاشتن عروسک روی میز، دستاشو دور گردن ژان حلقه زد و اون رو به طرف خودش کشید و بوسه ای روی گونش کاشت :
_ چه داداش ماهی دارم من!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora