༺19༻

192 55 14
                                    

لباس سرخ ابریشمی لایرا بین جمعیتی که توی حیاط عمارت گرداگرد هم اومده بودن بشدت چشمگیر بود!

دامن پرچینش طبقاتی و انتهای هر طبقه هلالی شکل، مثل گل برگ های لطیف گل رز بود.
بالاتنه اون برخلاف لباس های رسمی، از پارچه ابریشم گل دوزی شده برخوردار بود که با درخشش نور روی اون قسمت، رگه های اون برق میزد و می‌درخشید. کمربند طلایی رنگ و دنباله دار زر دوزی شده بسته بود که هدیه از طرف شخص ارباب بود.

اما

با وجود این زیبایی و چشمگیر بودن، لایرا بعد از زدن هر لبخند سرخ و درخشان رو به مهمان ها، فورا لب هاش به سمت پایین خم میشد و چهره غمگینش برمیگشت.

از وقتی که از خونه اون خیاط به عمارت برگشته بود، مجبور شده بود به مهمانان پدرش خوشامد بگه و تمام وقتش رو از سر ادب و احترام در کنار اونا بگذرونه. اون به خودش و رفتارش مسلط بود اما چون نمی‌دونست الان حال ژان چطوره کمی غمگین و ناراحت شده بود ولی از اونجا که ارباب هیچوقت زیرقولش نمیزنه مدام دلواپسیش رو پس میزد و به صحبت کردن در کنار مهمانان ادامه میداد.

از مهمانی به مهمان دیگر و از مکالمه ای به مکالمه دیگر از بین جمعیت رد میشد و به اربابان و زنان زیبارویی که با لباس های فاخر مقابل اون می ایستادن لبخند میزد و به اتاق ارباب نزدیک و نزدیک تر میشد! مقابل سکوی اتاق بود که یکباره با دیدن خاله اش که دستش رو با شادی می‌گرفت تا به طرف جمع زنان دیگری ببره از اتاق دور شد!

صحبت های اون جمع اول در خصوص تعریف از لباسش بودن، اما رفته رفته طرف مقایسه لباس ها با همدیگه کشیده شد که حوصله لایرا رو سر برد.
از چند مستخدمی که با لباس های سرخ رنگ مسئول پذیرایی از مهمانان بودن سراغ پدر و مادرش رو گرفت و همگی اونقدر سرگرم بودن که متوجه منظور حرف بانوی جوانشون نمی‌شدن و جایی بین جمعیت رو نشون میدادن و میرفتن! در حقیقت اونا هم نمیدونستن هر لحظه ارباب یا بانو کنار چه شخص و کجا هستن!

لایرا آهی کشید و آهسته از اونجا دور شد وقتی مقابلش رو نگاه کرد با تک درخت باوقار خونشون مواجه شد که دور تا دور تنه قطورش چراغ های کوچیک طلایی رنگی آویزون شده بود که تا شاخه های اون بالا رفته بودن.

از انتهای شاخه درخت، تا ستون های عمارت، بندی کشیده شده بود که فانوس های سرخ رنگ با طرح و اشکال یکسان و نماد گل رز وسط اونا تزیین شده بود.

نگاه لایرا خیره به آسمون و برگ های درخت بود که صدای مادرش رو از بین جمعیت شنید که جایی در نزدیکی اون بود! :
_ خیلی خیلی خوش اومدید!
... دیر یا زودش مهم نیست همینکه تشریف آوردید برای ما خیلی ارزشمنده!..
اوه دخترم لایرا هم اینجاست!

لایرا با شنیدن اسمش، به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن پسر جوونی با پیرهن سفید نخی و شلوار سیاه رسمي کنار مادرش، ابرویی بالا انداخت که مادرش بلافاصله اون شخص رو با لبخند معرفی کرد :
_ دخترم لایرا...
ایشون آقای لی، وارث خاندان لی و همچنین مدیر مرکز خدماتی آتلانتیس هستن!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now