༺02༻

610 134 6
                                    

اگه شما هم گیج شدید که دلیل رفتار ژان چی بود، شما تنها نیستید! چون ییبوی بیچاره که خودش توی مرکز این موقعیت قرار گرفته بود از همه سردرگم تر بود!

به اطرافش نگاه کرد، یه سالن بزرگ بود که از یه سمت به یه راهروی طولانی و از سمت دیگه به میز پذیرش متصل میشد و جز چند صندلیِ انتظار و گل های پیچک دورتا دور چیز دیگه ای به چشم نمی خورد.

ییبو به طرف ژان که مقابل میز پذیرش ایستاده بود و انگار سعی داشت چيزي رو توضیح بده حرکت کرد و قبل از اینکه بخواد درباره خودش سوالی بپرسه زیر لب زمزمه کرد :
_" باید چنتا بوم نقاشی به این دیوارای خالی چسبوند!"

کم کم صدای ژان واضح تر شد انگار که داشت التماس منشی که از بی حوصلگی درحال چرت زدن بود می‌کرد.
_ ببین من خودم پیشنهاد رو رد کردم! الان پشیمون شدم! پس بزار برم ببینمش!

منشی با کسالت تموم چشمای ریزش رو به سمت ژان بالا گرفت و جمله اش رو برای خدا میدونه چندمین بار تکرار کرد :
_ نمیشه.

ژان آه بلندی کشید و انگشتای کشیده اش رو روی شقیقه اش فشرد و تا کمر خم شد. ییبو از موقعیت جان خنده اش گرفت، به نظرش اون اکشن های زیادی به موقعیت ها نشون میده و براش سرگرم کننده بود.

ژان به طرف ییبو چرخید و با نیم نگاهش اونو از سر گذروند.

وقتی زنگ دفتر مدیریت به صدا در اومد و منشی بلند شد، ژان بار دیگه التماس کرد تا بتونه رئیس رو ببینه و وقتی جز بی محلی منشی چیز دیگه ای دستگیرش نشد دوباره به طرف ییبو چرخید و اینبار پهلوهاش رو محکم تو مشتش فشرد.
_ داره روانیم میکنه این زن!!!.... ببینم تو کنجکاو نشدی؟

ییبو به چشمای ژان که تنها عضو پیدا از صورتش بودن نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت :
_نمیدونم، با خودم گفتم اگه بخوای توضیح بدی میدی دیگه!

ژان دوباره صدایی ازش دراومد که ییبو فهمید حتما دوباره لبخند هیستریک صدا دارش رو زده!
ژان به سمت راهرو چرخید و لب زد :
_ چه آدم عجیبی!
ولی به لطف ماسکش، ییبو این کلمات رو نشنید.

بلاخره منشی از دفتر مدیر بیرون اومد و خودش رو به ژان رسوند :
_ گفتن میتونید ملاقاتشون کنید.

ژان فقط منتظر تایید بود که دوباره دست ییبو رو دنبال خودش به سمت دفتر مدیریت بکشه! ییبو هم میخواست ببینه انتهای پر پر زدن ژان به کجا ختم میشه پس فقط پا به پای اون راه رفت.

ژان در دفتر رو باز کرد و وارد شد و با دیدن رئیس لبخند صدا داری زد و به طرف میز حرکت کرد و درست مقابل اون زن جوان که سخت مشغول مطالعه به نظر می‌رسید ایستاد و گفت :

_ انتظار نداشتم واقعا به حرفت عمل کنی!

زن لبخندی زد و بدون گرفتن نگاهش از صفحه لب تاپ لب زد:
_ تو به حرفت عمل کردی؟
_ برای همین اینجام! به پیشنهادت فکر کردم!
_ فقط فکر کردن کافی نیست!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now