_ دارم بهت میگم ژان دو ساله توی لویانگه!!!
ییبو باور نمیکرد حرفای میونگ رو.
اون درست رو به روش ایستاده بود با جدیت سر به سر ییبویی که عزادار بود میزاشت!ییبو بدون هیچ تغییری توی اجزای صورتش، از جاش بلند شد و به آیومی نگاه کرد. هضم همچین کلماتی از عهده ذهنش بر نمی اومد، پس دست دختر کوچک رو گرفت تا از پشت میز، همراه خودش بیرون بکشه.
میونگ با کلافگی، دست به کمر شد و نفسشو حرصی بیرون فرستاد. چطور میشد به کسی که سر اعتمادش خالصانه پافشاری میکنه حرفی زد؟ رو به ییبو که پشت به اون داده بود و به طرف در حرکت میکرد، داد و با صدای بلند و رسا که مثل پتک کوبنده ای بود گفت :
_ نمیخوای باور کنی؟
خیلی خوب!
از اون بچه بپرس!
اون که میدونه!اینبار میونگ نگاهش رو به آیومی داد و خطاب به دختر کوچولو ، درحالی که با دست به ییبو اشاره می کرد، گفت:
_بهش بگو! بگو که دیدیش!دوباره مخاطب حرفاشو به ییبو تغییر داد، چون دید الاناست که ییبو به طور کامل از چهارچوب در خارج بشه و دیگه کار از کار به طور جدی بگذره!
_آخرین بار 2 سالگی دیده بودش! الان باید عجیب باشه اگه بشناسش!ییبو توی چهارچوب در متوقف شد و به آیومی نگاه کرد. اون بچه واقعا سردرگم بود که ژان کیه! چیو دیده؟چی باید بگه! به این فکر کرد واقعا لزومی داره به حرف دختری که خودش اسباب جدایی ژانو فراهم کرده بود، اعتماد کنه؟ اگه اینجا اومده بود که فقط ته دلشو بیشتر از این خالی کنه چی؟
نفس عمیقی گرفت و بی اعتنا به چهره درمونده میونگ از التماس ها و خواهش هاش برای باور کردن حرفش، از اتاق خارج شد.هنوز به طور کامل قدم برنداشته بود که ناگهان دستش توسط اون دخترکِ جسه ریز، کشیده شد و صدای بلند و هیجان زده اش رو شنید که می گفت :
_همون آقا ماهه!ماه؟! ماه برای ییبو فقط یه شخص بود، اونم ژان! امکان نداشت کس دیگه ای ماه خطاب بشه، نه تا زمانی که ماه توی دنیا ییبو به معنی ژان بود!
_من دیدمش! توی پارک! اون بهترین دوسته منه!
ییبو با مکث سرش رو به طرف میونگ برگردوند که با دیدن بازتاب صفحه گوشی که تصویر چهره ژان توی لباس سفید رو نشون میداد ، آتیش گرفت!! این عکسو خوب می شناخت! عکسی بود که تو باغ مروارید خودش از ژان گرفته بود!
آیومی ، ژان رو شناخته بود و میونگ حقیقت رو میگفت!! این هیزمی بود که آتیش درون ییبو رو شعله ور تر میکرد. یا شاید باید گفت، این اعتمادش بود که میسوخت و خاکستر میشد!
درحالی که به چشمای میونگ خیره شده بود پرسید:
_الان کجاست ؟!میونگ از چهره ییبو هیچی نفهمید! نمیدونست خوشحال شده، متعجب شده یا چی! اما میدونست ناراحت نیست! به هرحال این لحظه پیوند عشق بود! بنابراین خوشحال از بهم رسیدن ییبو و ژان، به سمت ییبو حرکت کرد و درحالی که از کنارش میگذشت، سرخوش گفت :
_ دنبالم بیا!
VOCÊ ESTÁ LENDO
➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏
Fanfic〄☾ نِیم : Atlantis Moon ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮 ] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓓𝓻𝓪𝓶𝓪] 】 ◀هپی اند. ⏱پایان یافته. . . ★ [تریلر] . . محض رضای خدا، آخه اون هرکسی نبود که ییبو بخواد با تفکر بچگانه اش سر ندیدنش بجنگه! اون شیائو...