༺15༻

198 62 4
                                    

‌_ییبو انقدر مسخره بازی در نیار!

ییبو با خنده عکس دیگه ای از ژان پیش خونه یخی گرفت و به گوشی ژان نگاه کرد :
_اه دیگه جا نداره!
_اره نصف عکسا قطعا یا تار شدن یا نصفم دراومده یا...
_ خب این مجسمه ها خیییلی بزرگن!
حیف، منم گوشیمو جا گذاشتم.

ژان یاد گوشی ییبو توی جیبش افتاد و اون رو بیرون کشید و مردد به صفحه خاموشش نگاه کرد. میتونست هنوزم انکار کنه!؟
ولی وقتی با خودش کمی بیشتر فکر کرد دید تا همینجا هم ییبو بهش توجه کافی رو کرده!

ییبو اما سریعتر از واکنش ژان، متوجه گوشیش توی دستای اون شد و با لبخند گفت :
_ اوه ژان؟ اون گوشیه منه؟!
تو امروز کلید شانسم بودیا!

گوشی رو از دستای سست شده ژان بیرون کشید و نگاهش کرد و وقتی دکمه رو زد و روشن نشد با تعجب سری کج کرد:
_ اوه خاموش شده!؟

دکمه پاور رو زد و گوشیش رو روشن کرد و اول از همه با پیام تماس های از دست رفته دمینگ مواجه شد!
با حیرت به مدت زمان تماس نگاه کرد که مربوطه به صبح بود!
معمولا کم پیش میومد دمینگ زنگ بزنه اونم صبح!؟ زمانی که دمینگ مطمئنن تازه به خواب سبکش فرو رفته!

ژان با دیدن چهره توهم رفته ییبو، به طرف مجسمه یخی حرکت کرد و به بلندی اون کوه یخ با شکل و شمایلی شبیه به گربه نگاه کرد.دوباره نگاهش رو به طرف ییبو چرخوند و با صدای بلندی گفت :
_ بیا اینجا ییبو! تا شلوغ نشده بهتره یه عکس دو نفره بگیریم!

ییبو نگاه کوتاهی به ژان و موقعیتش انداخت و درحالی که دوباره به صفحه نمایشگر گوشیش خیره نگاه میکرد به طرف ژان قدم هاشو تنظیم کرد و گفت :
_ دمینگ زنگ زده بود! صبح!... خیلی عجیبه!

ژان به ییبو که کم مونده بود به مجسمه یخی برخورد کنه نگاه کرد و خیلی سریع با کشیدن دستش، اون رو سمت خودش مایل کرد و باعث شد صورت ییبو به سینه اش برخورد کوتاه و سبکی داشته باشه!
ژان آهی کشید و شونه ییبو رو به عقب هول داد و کمی از اون فاصله گرفت، بعد دستاشو دور گونه های یخ زده و صورتی رنگ ییبو قاب گرفت :
_ ببینمت ییبو!

ییبو سر بلند کرد و به چهره ماه نشان ژان و لبخند مایلش نگاه کرد که ژان با حفظ لبخندش خم شد و لب های ییبو رو خیلی سبک تر از لمس پر، بوسید.
بوسه لطیف و آرومی بود، همینطورم خیلی کوتاه تر از حد تصور ییبو!
چون تا به خودش اومد لب های ژان آهسته عقب نشینی کرده بودن!
لب های ییبو کمی از هم برای شکایت باز شده بودن که کلماتش با چشمک ژان توی سینش خفه شدن!

_ خوبه! حالا که به خودت اومدی نگاه کن ساعت نزدیک 9 شبه و یکم دیگه اینجا بسته میشه! بیا آخرین لحظه های باقی مونده قرارمون رو پشت سر بزاریم! بعدم میتونی با دمینگ حرف بزنی!

_ اوکی باشه! اما...چرا زودتر گوشیمو ندادی ژان؟

ژان لحظه ای از ترس حس کرد دمای بدنش به چیزی نزدیک و یا کمتر از صفر رسید! قطعا اگه میگفت حتی به روشن بودن یه گوشی حسادت کرده قطعا از چشم ییبو توی قعر تاریکی قلبش می افتاد! تنفر!!!
پس خیلی سریع به ییبو پشت کرد و وانمود کرد میخواد زاویه ای پیدا کنه و با لحن بامزه ای گفت:

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now