༺09༻

349 79 14
                                    

آخرین نفس پاییز فرارسید.
توی دفتر زندگی ییبو قطعا این فصل به نام فصل عاشقی ثبت شده بود!
برعکس تمام عاشقای دیگه که بهار رو طلوع عشق و خزان رو غروب اون میدونن، برای ییبو پاییز قشنگ ترین فصل زندگیش بود.

درحالی که به تاریخ قرارش نگاه میکرد، لبخندی زد و از کمد پالتوی بلند قهوه ای رنگش رو درآورد و جلوی در موقع خروجش از خونه پوشید.

با اینکه پاییز و آخرین روز از اون رو دوست داشت اما مسافت خونه تا رستوران رو خیلی سریع طی کرد تا هرچه سریعتر چهره ماه معشوقه اش رو ببینه.

به هرحال پاییز در کنار اون پاییز عاشقانه بود و بی اون فقط پاییز خزان بود!

ژان مقابل در رستوران ایستاده بود و به درخت خشک شده رو به روش نگاه میکرد.
وقتی ییبو بهش رسید، ژان بدون اینکه بهش نگاه کنه به شاخه های درخت اشاره کرد و گفت:
_ تا حالا دیده بودیش؟

ییبو سر بلند کرد و به لونه پرنده ای که لابه لای شاخه های عریان قرار گرفته بود خیره شد:
_نه...

ژان لبخندی زد و به طرف ییبو چرخید :
_ببین به لطف خشک شدن برگ ها، معنای زندگی رو میتونی ببینی!

ییبو سری به تایید تکون داد و با خودش گفت "امیدوارم نخوای دوباره برام از معنای مرگ و زندگی بگی!"
در حالی که به طرف رستوران برمی‌گشت تا دمینگ رو ببینه با سردر رستوران که دیگه نه عنوان داشت و نه ستاره ای مواجه شد!

دهنش باز موند که ژان به طرفش چرخید و آه صدا داری کشید :
_ میخواستم سرگرمت کنم تا اینو نبینی!

_ موضوع خوبی انتخاب نکردی!
دمینگ گفت و وارد خلوت اون دو نفر شد.

ییبو به سمت دمینگ چرخید و با حیرت گفت :
_دمینگ... چه اتفاقی برای اینجا افتاده؟

دمینگ شونه ای بالا انداخت و کاغذ های تبلیغات روی شیشه رو همراه سطل آبی که تو دست گرفته بود با حوله شست و پاک کرد :
_ قراره اینجا رو بفروشم.

ییبو اعتراض کرد:
_ ولی اینجا رستوران سنتی و خانوادگیتونه.

_ الان شبیه هرچیزیه جز همون رستوران.

ژان لبخندی زد و گفت:
_ ییبو این فقط یه ساختمونه!

ییبو با ناراحتی به دمینگ نگاه کرد و زمزمه کرد "ولی اون همه چیز دمینگ!"

*فلش بک*

ییبو مقابل بوم بزرگی نشسته بود و خیره به گوشه گوشه اون نگاه میکرد.

استاد وانگ اعظم بهش گفته بود منظره ای از احساسش بکشه ولی ییبو نمی‌دونست چطور از احساسش بگه.

درواقع ییبو احساساتش در اون لحظه شبیه به همین بوم سفید و خالص بود اما نمیتونست به استاد وانگ بگه، قطعا اون همچین حرفی رو باور نمی‌کرد!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora