༺07༻

344 87 31
                                    

ییبو هیچ فکرشم نمی‌کرد صاف وسط روز تعطیل صبح خروس خون بلند بشه و دیگه خوابش نبره!
مدام خاطره خوش دیشب یادش میومد و سینه اش غرق در پروانه هایی میشد که انگار همگی همزمان از پیله شادی دراومده بودن.

قرار گذاشت اول از تخت خواب دل بکنه و بعد از یه نرمش صبحگاهی کوتاه تصمیم بگیره روزش رو چطور بگذرونه!
مثلا اول به ژان زنگ بزنه؟
یا که مستقیم بره خونشون؟

اما همه چیز بعد از دیدن بومی که روی درایور تکیه داده بود، تغییر کرد!

بوم همچنان سفید بود و انگار چشمای نامرئیش در حال نگاه کردن به دستای ییبو بودن تا کاری کنه!
اما ییبو به طور قطع میدونست که هیچ کاری از دستش ساخته نیست! هیچ کاری!

کم کم اون فضای سفید بوم گیجش کرد و اون رو به دنیای افکارش متصل کرد، شاید حق با دمینگ بود و نقاشی ها تو رو به یه دنیای دیگه وصل میکنن!

ییبو رو به بوم نشست و به علاقه اش فکر کرد، به ژان و حرفه موسیقی، به رستوران دمینگ، به مرکز خدمات احیای زندگی...
باید چیکار میکرد؟
آینده ای که منتظرش بود زودتر از چیزی که فکر می‌کرد اومده بود سراغش و اون آمادگی انتخاب هیچ چیزی نداشت!
انگار نه استعدادی در وجودش هست و نه انگیزه ای برای انجام کاری!

درست مثل یه انسان پوچ که فقط تنها دلیل زندگیش همون نفسیه که قراره دقیقه بعد بکشه و از کجا معلوم اون نفس هم دیگه سراغش نیاد!
دیگه نمیتونست بار این سردرگمی مسخره رو تنهایی به دوش بکشه و توی این خلأ به راهش ادامه بده!

اولین کاری که کرد زنگ زدن به ژان موونش بود!
اوه البته ییبو فقط دیده بود آسمون سیاهه و هاله کمرنگی از ماه همچنان هست پس با خودش فکر کرد ژان باید بیدار باشه!
اما این درواقع فقط یه حدس بود!

بلاخره ژان گوشی رو برداشت و با صدایی پر نشاط گفت :
_ اوه ییبو! فکر نمیکردم کارت به جایی بکشه که ساعت 5 صبح بهم زنگ بزنی-خندید-نکنه خواب بد دیدی؟

ییبو از دست انداختن های ژان کمی حرص خورد ولی ترجیح داد به روی خودش نیاره تا ژان بازم با جمله هایی مثل "کیوووت! نازی! وای گوگولی!" اونو بیشتر از این نکشه!

_ فقط زود بیدار شدم، اما مشخصه تو اصلا نخوابیدی!

_ هوم درسته! داشتم قسمت3 از فصل‌ 2 سریال مورد علاقه ام رو میدیدم.

_همونی که چند ساعت‌ پیش شروع کردی؟
_ آرههه!
_ خب ببین ژان من...

ییبو صدای حرفای شخصيت هاي سریال ژان رو واضح میشنید! درحقیقت ژان اصلا وقفه ای برای سریالش ایجاد نکرده بود تا با خیال راحت حرفای ییبو رو بشنوه و این ییبو رو متعجب کرد!

مدت کوتاهی سکوت حکم‌فرما شد و وقتی یییو دید ژان قرار نیست کلمه ای مثل"تو چی؟، چه اتفاقی افتاده؟، چی شده؟" به زبون بیاره ، آه بلندی کشید و گفت :
_ ژان! داشتم فکر یه چاره ای برای آینده ام میکردم! از مدرسه یه فرم اشتغال برام اومده که باید هرچه سریعتر پرش کنم!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora