༺16༻

194 52 10
                                    

ییبو کنار صندلی های انتظار ایستاده بود و دسته چمدان سفید رنگش رو توی مشتش فشار میداد. نگاه حزن انگیزش بین سرامیک های سفید زیر پاش در رفت و آمد بود که کفش های اسپرت ژان رو مقابل خودش دید.

_کی فکرشو می‌کرد که بین این دوراهی، راه سومیم وجود داشته باشه! -کلماتشو با حرص غرید!-هنوزم باورم نمیشه دمینگ اون وقت شب زنگ زد و خبر از خانواده ات بهت داد!!

ییبو سر بلند کرد و ژان رو درحالی دید که با اخم کم رنگی یکی از پاهاشو به سمت بالا خم کرده بود تا کوله زرد رنگ کوچیکی که همراه داشت رو مرتب کنه!

_منظورم اینه، خانواده ی آدم معمولا وقتی نگران فرزندشون میشن، گوشی رو برمیدارن، زنگم نخوان بزنن لااقل یه پیام کوتاه بهش میدن!آخه این چه وضعشه!

آخی گفت و کوله رو روی چمدان ییبو قرار داد و دست به کمر شد.
ییبو ناراحت بود! اما از تناقض بین لحن جدی و کلمات بانمکی که ژان، همراه اکت هایی که انجام میداد به زبون آورده بود خندش گرفت و آهسته خندید که صدای خندش خیلی سریع به گوشای تیز شده ژان رسید!

با چشمای ریز شده، موشکافانه ییبو رو زیر نظر گرفت و خم شد تا پاکتی توی کیف جاسازی کنه گفت:
_ آره خب! تو بخند! اصلا معنی نداره که بخوای بابت این قضیه ناراحت بشی!

ییبو دو دستی کیف رو گرفت تا ژان بهتر بتونه اون پاکت رو جاسازی کنه، همزمان برای اینکه کمی هم که شده ژان رو قانع کنه، گفت:
_ناراحتی و غم من بخاطر جدا شدن از توئه عزیزم! درمورد این حرکت خانوادم بیشتر از اینکه خوشحال یا ناراحت بشم، متعجب شدم!
راستش..
راستش فکر نمیکردم دوباره بتونم با اونا رو به رو بشم!

همینکه ییبو موفق شده بود تا اینجای کار ژان رو کمی نرم کنه، صدای پیجر توی گوش هردو نفرشون سوت کشید که اعلام می‌کرد هواپیما بزودی راهی مقصد میشه و مسافرا باید خودشون رو به محل تحویل وسایل برسونن.

ییبو آهی از این زمانبندی کشید و نگاهشو از روی بلندگوی مرکزی سالن گرفت و به چشمای نگران ژان داد:
_ یه روز مفصل درموردش بهت میگم! خب؟!

_اه باشه خیلی خب، نگاه کن تو این کیف برات دونات گذاشتم، بخور! هرچی اینجا فراموش کردی رو خودم برات میارم!

ییبو لبخند محوی زد و با نوک کفشش ضربه آهسته ای به چمدان زد :
_ زندگی غير قابل پیش بینیه! با این حال چه میشه کرد جز پیروی از خواسته های سرنوشت!

ژان پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت:
_این حرفا نباید از دهن آدمی مثل تو دربیاد جناب مشاور!
حالا یه این بار رو مجبور شدی پیروی کنی ازش! دیگه ایییین همه ناراحتی نداره! خودتو جمع کن پسر!

به بازوی ییبو دو ضربه زد و با روی باز، لبخندی درخشان تحویلش داد و به اطراف ییبو سرکشی کرد:
_ دیگه چی میمونه؟

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora