༺05༻

404 93 10
                                    

ییبو هیچوقت فکرشو نمی‌کرد یه روز شماره ژان رو داشته باشه! حتی توی خیالشم نمی‌گنجید تا این حد بتونه به ژان نزدیک بشه!

درواقع ژان قبلا به ییبو گفته بود که قراره اونو بیشتر بشناسه اما نگفته بود که قراره ییبو رو انقدر تشنه شناختنش کنه!
و الان ییبو بشدت تشنه بود!

کاغذ محتوای شماره ژان رو برای چندمین بار از نظر گذروند و توی جیبش گذاشت و با سرخوشی که دنیاشو احاطه کرده بود به سمت رستورانِ وو رفت تا حالی از دمینگ بپرسه.

وقتی وارد رستوران شد، فضا رو به قدری تاریک دید که لحظه ای فکر کرد شاید آدرس رستوران رو با محل متروکه ای اشتباه کرده!
ولی نه! با دیدن دمینگ که زیر تک چراغ روشن آشپزخونه، تکیه بر کابینتی ایستاده بود و به نقطه نامعلومی نگاه میکرد؛ فهمید که درست اومده.
ییبو نزدیک رفت و با کمی سروصدا دمینگ رو متوجه خودش کرد.

دمینگ سری به طرف ییبو چرخوند و لبخندی زد :
_  روزگارت چطور میگذره ییبو؟

ییبو با نیشخندی که منشاء گرفته از چشمه خروشان احساساتش بود زمزمه کرد :
_ نه به بدی تو!

دمینگ تک خنده بلندی زد و با یه حرکت به سمت ییبو چرخید و دستی روی کتفش گذاشت :
_ خوبه! بیا از یخچال یه چیزی بردار بخور.

_ گرسنه نیستم. فقط میخواستم ببینم با ستاره هات در چه حالی!

هرچند این جمله شبیه نمک پاشیدن به زخم بود، اما دمینگ مثل خودازارها از همچین پتک هایی که حقیقت رو به رخش می‌کشید غرق لذت میشد!
دستاشو توی جیبش کرد و شونه ای بالا انداخت :
_میگذره اینم، هرچی باشه دردسر های کمتری نسبت به قبلش داره! اینطور مثل الان تایم استراحت دارم تا به حرفای بدردنخور تو گوش بدم!

ییبو نیشخندی زد و فرصت دید تا شماره ژان رو وارد مخاطبینش کنه، کاغذها رو از جیبش درآورد و بهشون نگاه کرد. بعد از یه مکث توی خوندن شماره ها مشغول ذخیره کردنشون شد و چندباری سرشو به علامت استفهام تکون داد که دمینگ ابرویی بالا انداخت و پرسید :
_ حالا تو چرا انقدر ذوق مرگی؟

ییبو روی پاشنه پا چرخید و شونه ای بالا انداخت : _ همه چیز درست میشه دمینگ امیدتو از دست نده! ادامه بده!

دمینگ پوزخندی از حواس پرتی ییبو زد و سری به تایید حرفش تکون داد.
.

با تموم شدن امتحانات ترم، بچه ها استرس نتیجه هاشونو داشتن ولی استرس ییبو چیز دیگه ای بود.
اون درست بعد از آخرین مکالمه اش با ژان توی مرکز خدمات، قرار گذاشتن به باغ مروارید برن و اون از این بابت کلی هیجان داشت!

اما از طرفی ییبو قرار بود بعد از پایان امتحاناتش، شخصا تاریخی رو در نظر بگیره و به ژان اطلاع بده که هنوز اینکار رو نکرده بود!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now