༺21༻

182 59 22
                                    

_ جدی؟!
یعنی پس الان ییبو حالش خوبه؟!
میتونم باهاش حرف بزنم؟!...

ژان روی صندلی چهارزانو نشسته بود و عروسکی رو توی دستاش تاب میداد و با دست دیگش تلفن رو روی گوشش گذاشته بود. پسرای لی رو میدید که مشغول درست کردن خونه سازی بزرگي بودن که مدام خراب میشد، ولی اونا بعد از غر زدن شکایت آمیز‌شون، دوباره خم میشدن و از نو شروع به ساختن اون میکردن.

_بهت گفتم که ژان!
اون الان کمک دست هائوران شده و داره توی برگزاری مراسم بهشون کمک میکنه!
نباید اینقدر بهش پیله کنی!

ژان با شنیدن صدای لیهوا، نگاهشو از بچه ها گرفت و به عروسک خزدار توی دستش که کمی آسیب دیده بود داد و جواب داد:
_ من پیله نیستم لیهوا، فقط میگم چون الان پدربزرگش رو از دست داده یه تسلی خاطر بشم!...

_ ژان عزیزم، میدونم خیلی دلتنگش شدی، ولی تو بهم قول دادی!
اون الان باید فکرش رو آزاد کنه تا بتونه شرایط رو هضم کنه خودت میدونی که جریانات خانوادگی ساده نیستن...
دست کم تا چند روز دیگه فقط تحمل کنی همه چیز تموم شده و دوباره میبینیش!

ژان دستی روی چشمای براق عروسک کشید جوری که انگار میخواست اشکای ریخته نشده اش رو پاک کنه! :
_البته که اون باید فکرش رو آزاد کنه!...
منم...تحمل میکنم..
بهش میگی مراقب خودش باشه؟!

_ اره ژان بهش میگم.

_بهشم بگو دوستش دارم!

_ ژاااان!!! تو مدام داری با زبون خودت بهش ابراز میکنی دیگه!

_ نه خب، میخوام بدونه از بس عاشقشم همه دنیا خبر دار شدن!

لیهوا خندید و انگار که کسی وارد خلوتش شده باشه، صداشو آهسته کرد و گفت :
_ تو فقط دیوونه شدی..
فراموش نکنی بری پیش چا!..

_ نه یادم نمیره..

_مراقب خودت باش..
فعلا خداحافظ.

_بای!
وقتی ژان با لبخند تلفن رو کنار گذاشت، چشمش به پسرای لی خورد که با کنجکاوی به ژان چشم دوختن!

ژان جوری که انگار عروسک متوجه منظور نگاه بچه ها شده بهش نگاه کرد ولی وقتی دید اون موجود بی جون از خودش بی خبر تر از دنیاست، اون رو کناری رها کرد و به پسرا گفت:
_ به چی نگاه میکنین؟

_ هیچی!
پسرا همزمان گفتن و برگشتن تا خودشونو سرگرم خونه سازیشون کنن. ژان ابرویی بالا انداخت و هیسی کشید، با شیطنت دستش رو زیر چونه اش گذاشت و به مکعب های ریخته شده و بعد به پسرا نگاه کرد:
_ببینم شما حوصله اتون سر نمیره؟!تنهایین؟؟

_ تنها؟! نه ما باهمیم!

ژان به صندلی تکیه داد و انگار که قانع ‌شده باشه سری به تایید تکون داد :
_ اره میدونم!
میدونید الان داشتم با کی حرف میزدم؟!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora