༺18༻

173 55 13
                                    

_ فکر کردم دیگه نمی بینمت!

دمینگ گفت و هائوران به صندلی تکیه داد، گوشه لب هاشو با دستمالی پاک کرد و با نگاه نافذش چهره دمینگ رو کنکاش کرد.

_ چیه؟ چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟

دمینگ دستی روی صورتش کشید که قبل از اینکه سو تفاهمی برای دمینگ پیش بیاد، هائوران فورا لب های باریکش رو از هم باز کرد و درحالی که دستمال رو توی بشقاب خالیش می گذاشت گفت :
_ از آخرین باری که توی رستوران خانوادگیتون دیدمت چند سال گذشته؟
تقریبا... چیزی نزدیک 10 سال؟

دمینگ پوزخندی زد و به صندلیش تکیه داد :
_ و بعد از این همه مدت، این تجدید دیدار قطعا بی دلیل نیست! حرفتو بزن!

هائوران هم‌زمان با لبخندی که می زد، سرش رو پایین انداخت و دوباره بلند کرد :
_ مثل همیشه میخوای آدما رو قورت بدی!
من که هنوز چیزی نگفتم که داری انقدر تند رفتار میکنی!

دمینگ اخمی کرد و دست به سینه به سمت هائوران خم شد :
_گوش کن! وقتی اون شب خیلی ناگهانی و با نگرانی که خدا میدونه چقدرش واقعی بود، جلو روم سبز شدی و گفتی هرچی زنگ در خونه ییبو رو میزنی، کسی در رو باز نمیکنه خیال نکن اون لحظه ذره ای دلم برای نگرانی تو سوخت وانگ هائوران!
چون نامه اون پیرمرد رو دیدم اون ساعت زنگ زدم ییبو تا درجريان بزارمش!همین!
وگرنه تو پشیزی برای من نمی ارزی که حالا بیای اینجا دم از تجدید دیدار و مزخرفاتش بزنی!

هائوران تمام مدت با لبخند ملیحی به دمینگ نگاه میکرد و خیلی ریلکس به تک تک کلماتش گوش می‌داد، انگار که از این تندی و حرف های توهین آمیز دمینگ به شدت لذت می‌برد!

وقتی حرف دمینگ تموم شد، هائوران سری به علامت استفهام تکون داد و گفت :
_ قطعا کاری که کردی برای اون پیرمرد بوده!
منم برای رسوندن نامه اش اینجا بودم، خودتم که دیدی!!!
خیلی خب قبول، اینا رو بیخیال پسر!
بگو ببینم رستوران خانوادگیتو چیکار کردی؟!

_ فکر نمیکنم مسائل شخصی و خانوادگیمون بهت ربطی داشته باشه!

_ حتی مسئله مادرت؟!

دمینگ بشدت متعجب شد اما احساساتش رو همچنان زیرنقاب بی توجهیش مخفی کرد و خیلی جدی و قاطع گفت :
_اون حالش خوبه!

هائوران هوفی کرد و به صندلیش تکیه داد. نگاهشو توی چهره بی حوصله دمینگ چرخوند و توی چشمای اون که رگه های سرخ اون آماده ترکیدن بودن خیره شد :
_ درست شبیه زمانی که یه جوجه وو بیشتر نبودی شدی!
فکر میکنی دارم مزاحمت ایجاد میکنم اونم درست وقتی که بعد از مدتها اومدم دیدنت؟!

دمینگ جفت دست هاشو توی موهاش کشید و اینبار اونم به صندلیش تکیه داد و زیر لب غرید :
_آه خدایاااا...

دوباره به هائوران نگاه کرد و با جدیت گفت :
_ ببین، این وسط یه چیزی هست! خب؟ منم ابله نیستم که نفهمم! این وسط چیزی بوده و هست که بعد از مدتها فیلت هوس هندوستان کرده! وگرنه این" بعد از مدتهای" تو تبدیل میشد به" ابد"!
دارم تاکید میکنم اگه فکر میکنی من از روی دوستی با تو همچین حرکتی نشون دادم سخت در اشتباهی! من همه کارها رو بخاطر ییبو انجام دادم و خودت میدونی نفرت من از خانواده وانگ دائمیه و ییبو هم وانگ نیست!!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora