༺23༻

205 57 23
                                    

ییبو تا شب گذشته فکر می‌کرد ژان رو توی رویاش دیده، هرچقدر که گرمای ژان واقعی بود، اون فکر می‌کرد شاید این قابلیت جدید شهر رویاهاش باشه!
ولی الان، ژانی که مقابلش با دستایی که دور ماگ هات شاکلتش گره کرده، نشسته بود و درمورد روزهای هاربینیش میگفت از همیشه واقعی تر دیده می‌ شد.

ژان میگفت و ییبو با لبخند حرفشو تایید می‌کرد یه جاهایی ییبو میگفت و ژان با تاسف سر تکون میداد.
بعد از خوردن صبحانه بود که ژان به صندلی تکیه داد و با لبخند گفت :
_ ولی روزای خوبی اونجا کنارهم داشتیم!

ییبو سری به تایید بالا پایین کرد و نگاهش رو به ساعت داد که عقربه اش عدد 11 رو نشون میداد. یکباره پوزخندی زد و رو به ژان سربلند کرد و گفت :
_ ژان، الان نباید برای خرید از خونه بیرون می زدی؟!

ژان نگاهشو به ساعت داد. خیلی رسمی سرجاش نشست و دستی به موهایی که نسبت به قبل کمی بلند تر شده بودن کشید :
_ اه خوب، الان که لوویانگیم!!

ییبو درحالی که به صورت ژان زل زده بود ابرویی بالا انداخت و لب هاشو رو به پایین خم کرد. صندلیش رو عقب کشید. بلند شد و ژاکتش رو از چوب رختی بیرون کشید :
_ که این طور. پس خالی بودن یخچال اینجا اهمیتی نداره ولی اونجا حتی اگه یخچال پر باشه هم خرید ساعت 11 سرجاشه.

ژان با تعجب به ییبو نگاه کرد و بزور لبخند محوی زد:
_ ییبو چرا اینجوری شدی؟

_ چجوری شدم ژان؟!

ییبو ژاکتش رو پوشید و مقابل ژان که رنگ پریده بنظر می‌رسید ایستاد و جز به جز چهره اش رو بررسی کرد :
_ فقط دارم میرم خرید!

ژان سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. چقدر رفتار ییبو غیرعادی و غیرمنتظره بود!!
داشت شوخی می‌کرد؟!
ولی وقتی صدای بسته شدن زیپ ژاکت ییبو رو شنید و بعد از اون، باز شدن دستگیره در، ژان از جا پرید و با برداشتن سویشرتش به دنبال ییبو راه افتاد. یببو حتی اونو دعوت نکرده بود که همراهیش کنه! ولی اخه چرا؟!

_ چرا داری دنبالم میکنی؟

ژان سرجاش میخ شد. خواست حرفی بزنه که ییبو سریع پیش دستی کرد و ادامه داد :
_ مگه میزاشتی اونجا من بیام دنبالت؟!
برگرد خونه! اینجا هاربین نیست، لویانگه!

ژان به ییبو که با فاصله ای جلو تر حرکت می‌کرد نگاه کرد. از بابت رفتارش حسابی گیج شده بود. با خودش مدام تکرار میکرد
"علت تغییر رفتار های ییبو چیه؟!"
اون مطمئن بود تا قبل از اون با ییبو کوچکترین بحثی تو زندگیش نداشت!
این معنیش چی میتونست باشه؟!
یعنی حرف بدی موقع تعریف کردن خاطراتش بهش زده؟! یا شاید بخاطر ناراحتیش از بابت فوت پدربزرگشه؟! با خودش گفت آره ژان، ییبو یه پسر نوجوان احساسیه!!!

دنبال ییبو به راه افتاد که ییبو رو به روی فروشگاهی ایستاد و دستاشو که تمام مدت توی جیبش پنهان کرده بود، بیرون کشید. به طرف ژان چرخید و بهش دوباره عمیق زل زد.
ژان که بزور رفتار عجیب ییبو رو تحمل کرده بود با ابروهایی بالا پریده گفت :
_ چرا اینجوری نگام میکنی؟!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now