༺10༻

325 77 14
                                    

ییبو منتظر بوسه ای از جانب ژان بود اما تنها چیزی که گیرش اومد شور و شادی توی نگاه ژان بود که با نغمه ای که زیر لب میخوند به سمت کمد ییبو حرکت کرد و چند دست لباس برداشت و کنارهم گذاشت.

ییبو با چشمای خواب آلود به ژان نگاه کرد ولی از اونجا که هنوز گیج و منگ خواب بود، تو این فاصله رفت تا آبی به صورتش بزنه اما وقتی به طرف ژان برگشت با چمدان سفید رنگش که مطمئن بود قطعا بالای کمد تارعنکبوت بسته بود مواجه شد!

ژان از پشت سر ییبو پالتوی قهوه ای رنگی رو روی دوشش انداخت و خیلی سریع ییبو رو به طرف خودش برگردوند و دکمه های پالتو رو از پایین به بالا برای ییبو بست و وقتی به صورتش رسید با انگشت شصت و اشاره اش گوشه لب های ییبو رو گرفت و بهم فشار داد :
_ صبحت بخیر ماهی!

صورت ییبو رو رها کرد و به سمت وسایل خونه رفت تا انگار چیزی رو بررسی کنه.

ییبو نفهمید این همه عجله ژان برای چیه!
تنها امیدواریش این بود شب قبل با شلوار گرمکن سیاهش و پلیور قرمزش خوابیده بود و الان هیچ مشکلی برای دنبال کردن ژان مونش نداشت!

میخواست سمت آشپزخونه بره که ژان خیلی سریع جوراب و بعد اسپرتش رو توی دستاش چپوند و باکس دونات ها رو بالای سر ییبو تکون داد:
_ وقت برای صبحانه داری! فعلا کفشاتو پا کن!

ییبو با نگاهش ژان رو دنبال کرد ولی وقتی اخم ژان رو دید به کارش سرعت داد و بعد از گره زدن بند کفشش، بلند شد و دستاشو توی کتش فرو کرد.
ژان که ییبو رو آماده دید به سمتش اومد و دستش رو به طرف در کشید و بعد از بیرون کردنش در خونه رو پشت سرشون بست و کلید رو کف دست ییبو گذاشت و سوار ماشین شد.

ییبو هم به دنبال ژان سوار ماشین شد و دهنش رو برای خمیازه ای از ته دل باز کرد که ژان با صدای بلند رسا گفت :
_میریم فرودگاه.

ییبو نفهمید چطور با شنیدن کلمه فرودگاه خمیازه اش رو نصفه نیمه ول کرد!
به طرف ژان چرخید:
_فرودگاه؟ مگه کجا داریم میریم!؟

ژان ماسک سفیدش رو پایین آورد تا نفسی بگیره،لبخندی پرافتخار زد و درحالی که در جعبه دونات ها رو باز می‌کرد گفت:
_قراره اولین روز زمستونمون رو باهم بگذرونیم!

یکی از دونات های شکلاتی رو بیرون کشید و دست ییبو سپرد که ییبو با تعجب گفت :
_نمیتونستیم مثل بقیه فصل ها اینجا بمونیم؟

ژان گازی از دونات توت فرنگیش زد و با اخم تظاهری گفت :
_وای ییبو تو جوونی چرا مثل پیرمرد های وابسته به خونه شیش متریشون حرف میزنی! نگران نباش زنده برت میگردونم خونه!

ییبو به دوناتش نگاه کرد و خواست گازی ازش بگیره که ژان گفت :
_قبل از اینکه بخوای سوالی درمورد کارت بپرسی بزار خیالت رو راحت کنم با لیهوا حرف زدم، اونم مشکلی نداشت! البته گفت بهت اینو بدم!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now