༺00༻

1.2K 176 22
                                    

قلموی ظریفی برداشت و رنگ سفید رو به مقدار زیادی با رنگ زرد درهم آمیخت، لبخند رضایت بخشی زد و به آسمون شب منظره رو به روش ، ستارگان خیره کننده ای اضافه کرد.

_ استاد واقعا که دوباره یه شاهکار خلق کردید!

به دنبال حرف شاگردش، شاگردهای دیگه ایم در گرداگردش ایستادن و هر کدوم جمله ستایش آمیزی نثار قلب گرم و صمیمیش کردن.

بعد از شنیدن حرفای اونا لبخند افتخار آمیزی زد و به چهره هرکدوم از هنرجوهای هنرمندش نگاهی پر مهر تقدیم کرد و تشکرش رو با نگاه عمیقش به گوش دل های اونا رسوند.

هنرجوها یکی بعد دیگری از حضور استادشون مرخص شدن و اتاق با بوم های نقش گرفته از طرح و رنگ پر احساسش پذیرای تک مهمان همیشگیش شد.

دوباره به طرف بوم چرخید و قلموی خشک شده اش رو به دست گرفت و به منظره شب ستاره باران رو به روش نگاهی کرد. چیزی میخواست به طرحش اضافه کنه که ضربه ای به در خورد و به دنبال اون قامت نگهبان ساختمون پدیدار شد. درحالی که دست بچه سرتق و لجبازی که با بی میلی قدم از قدم بر می‌داشت رو به چنگ گرفته بود، مقابل استاد ایستاد و نگاهی عاجزانه به بچه که با لب های آویزون به گوشه سالن که خالی بود خیره شده بود، داد :

_ استاد وانگ، متاسفم که مزاحم تمرکزتون میشم ولی تمام نگهبانای ساختمون از دنبال کردن پسرتون خسته شدن!

پسرک سرشو به زیر انداخت و لب هاشو محکم بهم فشار داد. شکایت های نگهبان ادامه داشت اما استاد وانگ از سرجاش بلند شد و با لبخند کم جونش نشون داد
"این مسئله رو به تنهایی حل خواهد کرد ".

نگهبان سری تکون داد و با شکوه و شکایت های زیرلبی از اتاق خارج شد و پسر و پدرش رو در خلوتشون تنها گذاشت.

لازم نبود چیزی از پسرش بپرسه، چون بلافاصله پسرک شروع کرد به توضیح دادن، به هرحال اون بچه هم هیچوقت قرار نبود صدای پدرش رو به هر نحوی بشنوه :

_ بابا من پسر خوبی بودم! ببین زخمی نشدم! فقط میخواستم ببینم اون گربه کوچولو چطور خودشو قایم کرده!

استاد از کنجکاوی های پسرش خنده بی صدایی سر داد و موهای پرپشت سیاه پسرش رو بهم ریخت.
پسر که مثل همیشه محبت پدرش رو دیده بود با ذوق ادامه داد :

_ خودشو گوله کرده بود و میو میو می‌کرد!

بعد گفتن حرفش روی زمین چمبره زد و میو میو کنان به پدرش نگاه کرد.

_ بعد یهو یه صدایی شنید و از جا....بوووم پرید!
بپر بپر کنان دور پدرش چرخید :

_ اینطور، اینطور...

استاد وانگ سری با لبخند تکون داد و به داستان هیجان انگیز پسر 7 ساله اش گوش سپرد. به ناگه صدای بلند زمین خوردن بوم ها، استاد رو از جا پروند و اون رو متوجه زمین خوردن پسرش کرد.
پسرک با کمی درد پلکای بسته اش رو ازهم فاصله داد و اول از همه برگشت و به بوم های روی هم افتاده پشت سرش خیره شد.

همه چیز خیلی سریع توی نگاهش اتفاق افتاد، تا برگشت به پدرش نگاه کنه، خشم پدرش رو دیده بود، خشمی که تا به اون روز هرگز روی پیشونی صاف پدرش پدیدار نشده بود.

میخواست معذرت خواهی کنه اما دست پاچه شد و موقع بلند شدن پاش رو محکم به بوم زیرش فشار داد و باعث پاره شدن بوم و شکستنش شد...

حالا تاسف جاشو به ترس و وحشت داده بود اونم زمانی که تابلو موردعلاقه پدرش رو زیر دست و پاش دید، قرار نبود سرکوفت های پدرش، تشر زدنش یا همچین چیزی رو بشنوه، حتی به چشمای پدرش نگاه نکرد تا فریاد رو از درون اونا ببینه، فقط به سرعت از جا بلند شد و از اتاق خارج شد.

استاد وانگ اما درحالی که توی نگاهش نگرانی از صحت سلامت پسرش موج ميزد، نگاهشو از جای خالی پسرش به بوم خراب شده مورد علاقه اش داد و غصه خورد.

نفس عمیقی کشيد و مقابل تخته بوم ها زانو زد و بوم های سالم رو مجددا به دیوار تکیه داد.
بومی که پاره شده بود رو با دستاش بهم وصل کرد و بالا نگه داشت. لحظه ای موجی از حس های عجیب توی نگاهش رقصید...

چهره معشوقه اش به بدترین شکل ممکن خراب شده بود و تنها بخشی از لبخندش که با وجود خال ریزِ زیر لب هایی که روی بافت زبر بوم به نرمی گلبرگ های رز دیده می‌شد باقی مونده بود...
و بد تر از همه، این تنها تصویر موجود از شیائوی زیباروش بود که توی این دنیا و محصور در قاب عکس رنگی پیش روش حالا دیگه چشم هاشو برای همیشه بسته بود!

در سکوت اتاق و خیره به بومی که هر لحظه توی دستاش فشرده میشد و چوب هایی که دستاش رو زخم میکردن نشست و دهنشو باز کرد تا آهی که از درد و حسرت توی گلوش قفل شده بود رو رها کنه ولی... انگار هيچ وقت قرار نبود دوباره صداش رو بشنوه، همونطور که آخرین بار از معشوقه اش شنیده بود...

_" کاش فقط خفه شی! اینطور منم میتونم با درد خودم بمیرم! "
.
.
.

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora