༺06༻

378 89 13
                                    

ژان به راستی به قولش عمل کرد و دیگه پیداش نشد. اما به معنای این نبود که ارتباطش رو به کل با ییبو قطع کنه. ژان هفته اول اغلب آخر شب پیام میداد و از ییبو درمورد روز کاریش می‌پرسید.

اما به مرور تبدیل به یه عادت شبانه شد جوری که ییبو ساعت ها توی بالکن می‌نشست و موقع شنیدن صدای ژان از ایمیل های صوتی، به قاب عکس ماه توی سالن تیره شب نگاه میکرد.

انگار که این صدا از کیلومتر ها دورتر، جایی که ژان موون خونه داشت -ماه- شنیده می‌شد.
گاهیم تصویر ژان رو به جای ماه تصور می‌کرد و به اون گوش میداد.

به لطف این موضوع ییبو تونست خیلی چیزا درمورد ژان بفهمه و بیشتر با شخصیتش آشنا بشه... چیزی مثل رنگ مورد علاقه اش که سفیدِ یا اینکه میوه مورد علاقه اش که توت فرنگیه یا علاقه اش به بوی وانیل و عطرای شیرین.

ژان شخصیتی به ییبو نشون داد که انقدر شیرین بود که ییبو فکر کرد شاید درحال چت با یه دختره - البته که بعد از اون اتفاق ییبو اسم مخاطبینش رو درست کرد و ژان رو ژان موون ذخیره کرد. -

ژان گاهی ناز می‌کرد و ییبو مجبور به خریدن نازش میشد تا ژان دلش بسوزه و به پیامش جواب بده! این قطعا شبیه چیزی مثل لاس زدن بود اما بدون هيچ کلمه عاشقانه ای!

اما مگه برای عاشقی کردن تنها کلمات عاشقانه نیازِ؟
ییبو ایمیل دیگه ای باز کرد و اولین چیز صدای طنین خنده های ژان بود که باعث غش کردن قلبش شد!
_ خیلی بامزه بود! پس فکر کردی اون شخصی که اون شب ملاقات کردی ماه بوده؟ شاید خواب دیدی! به هرحال ذهن بچه ها برای درک همچین مسائلی زیادی رویاپردازی میکنه!

ییبو دستش رو روی علامت ضبط صدا نگه داشت :
_ البته که من بچه بودم و ابله! ولی بعدشم اتفاق افتاد! بنظرت اینم رویاست؟

_ نکنه موقع مستی اتفاق افتاده؟ وای ییبو بسه از بس که خندیدم فکم درد گرفت!

_ من... دارم صداشو می‌شنوم.

هیچ پیام دیگه ای از جانب ژان نرسید. ییبو آهی کشید و زانوهاشو خم کرد و سرش رو بین بازوها و زانوش قایم کرد. باورش نمیشد خاطرات بچگانه اش اون رو به این موضوع بکشن که از احساسش به ژان بگه.

چه اشکالی داشت اگه اونم تو بیان احساساتش مثل ژان عمل می‌کرد؟
البته اگه اون موقع صادقانه تر برخورد می‌کرد شاید اینطور نمیشد!

"چقدر تو احمقی ییبو! این چی بود که گفتی آخه!"
متاسفانه دست ییبو نبود! حتی اگه خودش رو بیشتر و بیشتر سرزنش می‌کرد فایده نداشت، چونکه شب تنها زمانیه که نقاب چهره ها شکسته، زبان عقل قفل، و زبان صداقت قلب زبون باز میکنه، برای همینه که میگن شب ها زود بخوابید! تا هیچ چیزی از پرده نورانی دروغ بیرون نره!

با صدای لرزش میز، ییبو سر بلند کرد و با دیدن اسم ژان، تماس رو وصل کرد و گوشی رو روی گوشش گذاشت که صدای ژان بلافاصله از نزدیک ترین جا به گوشش رسید :
_ گفتی صداشو میشنوی.... الان چی!؟

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now