༺17༻

177 56 16
                                    

هوای سردی بود و سوز‌ش سرما باعث میشد چشمای ییبو مدام تر بشه و دندون هاش محکم و ناخواسته بهم برخورد کنه، اما از دویدن توی مسیرش متوقف نمیشد.
از پلی که بر فراز رود جیالینگ کشیده شده بود گذشت و خودش رو به ترمینال زیر پل رسوند.

بدنش از سرما میلرزید.
مقابل باجه کیف پولش رو باز کرد و چنتا اسکناس بیرون کشید و رو به سمت مردی که توی باجه درحال چرت زدن بود گرفت و با صدای لرزونی که از نفس زدن ناشی از دویدنش موج برمی‌داشت گفت :

_ یه بلیط برای شانگهای!

مرد با تعجب به ییبو و بعد به ساعت که از نیمه شب فراتر رفته بود نگاه کرد.
زد زیر خنده و دستش رو از شیشه باجه بیرون پرت کرد و با همون لب های تیز شده و خندونش گفت :
_ پسر! مست کردی نه؟

ابروهای ییبو از سردرگمی حرفی که شنیده بود بالا پرید و کلمات بعدش رو با جدیت بیشتری ادا کرد :
_ اضطراریه!!!

مرد پوزخندی زد و دست خشک شده از سرماش رو به داخل کشید و خیلی ریلکس بعد از گرم کردنش مقابل بخاری، سرگرم مرتب کردن فرم های رو به روش شد و همزمان خطاب به ییبو گفت:
_ جوک سال تعریف میکنی؟ یا ببینم نکنه دوربین مخفیه؟ دوستات کجا قایم شدن؟! هوم‌؟

اینبار سرشو نزدیک اون روزنه نیم دایره شیشه کرد و به چپ و راست نگاه کرد که ییبو با جدیت تمام دست مشت شدش رو بلند کرد و ضربه محکمی روی سکوی باجه زد :
_ آقا من بلیط اولین قطاری که به شانگهای میره رو میخوام!! شنیدید چی گفتم؟!

همزمان قطاری از راه رسید و صدای سایش چرخ هاش روی ریل سکوت رو شکست. مرد که با چشمای گرد شده از حرکت سریع ییبو خشکش زده بود با دیدن قطار به خودش اومد.

قطعا نمیخواست با این حرکات جدی و پرخاشگرانه ییبو، انگشت نمای کسی بشه!

خیلی اهسته سر چرخوند و به مانیتور پشت سرش که خط راه آهن رو نشون میداد نگاه کرد. دستش رو بلند کرد و خطوط آبی رنگی رو دنبال و نشون ییبو داد :
_ فاصله لویانگ تا شانگهای چیزی تقریبا بین 16 ساعت تا 14 ساعت متغیره!
اگه کار اضطراری داری بهتره با پرواز بری که این مسافت چیزی تقریبا نزدیک به دو ساعتی میشه! الانم که میبینی، آخرین روزای تعطیلاته و خط ساعت مشخصی داره تا به مقصد شانگهای حرکت کنه!
آخه کدوم قطار بخاطر یه مسافر به شانگهای کبیر میره!!!
جمله اخر رو زیر لب و خطاب به خودش گفت!

_ ییبو؟... وانگ ییبو تویی؟!

ییبو که تا اون لحظه با نا امیدی و تاسف از برخوردش به حرفای مرد فکر می‌کرد، با شنیدن اسمش به طرف صدا چرخید.

_ خانم شیائو!؟

لیهوا خندید و کمی نزدیک ییبو شد و چمدان کوچیکی که همراه خودش می‌کشید کنار گذاشت:
_ از کی تاحالا شدم خانم شیائو؟..لیهوا بگو!..
اینجا چیکار میکنی!؟نگو که برای استقبال از من اومدی که باور نمیکنم!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt