༺26༻

181 56 28
                                    

زیر درخت سیب ایستاده بود و نگاهشو به سمت ماه گرفته بود. خلوت دو نفره اش با ماه رو دوست داشت. زمانی که بهش عمیق نگاه میکرد و میدید چطور ماه به صدای قلبش گوش میده و درخشش رو به رخ ییبو می کشه غرق لذت میشد.

این نگاه عاشقانه و خاص ییبو به ماه باعث شده بود همکارای اون مدام به این فکر کنن چقدر این پسر عاشق پیشه ماهه!

گاهی به عنوان شوخی بین همدیگه میگفتن شاید ماه به نوعی اونو افسون کرده که باعث شده ییبو فقط ماه رو ستایش کنه!

یا به گونه دیگه میگفتن ییبو از درخشندگی زیادش باعث شده ماه به جای اینکه عاشق خورشید بشه، عاشق ییبو بشه! و فقط به اون توجه کنه!

و البته منظور اونا از این توجه، اشاره به دخترایی بود که صرفا برای به دست آوردن دل ییبو این اواخر پا توی شرکت گذاشته بودن!
غیر از اون مزاحمت هایی که به بهونه افسردگی و نیاز مشاور دریافت می کردن که هدفشون فقط داشتن یه قرار ملاقات با ییبو بود!

از این رو لیهوا تصمیمی که مدام به تعویق می انداخت رو عملی کرد! به هائوران که به هر شیوه ای سعی داشت دلش رو به دست بیاره جواب مثبت داد و به بهونه ازدواج، از مدیریت انصراف داد و در عوض ییبو رو به عنوان مدیریت این مرکز انتخاب و معرفی کرد!

و حالا وانگ ییبو توی جشن اولین سال مدیریتش داشت این موفقیت رو با ماهش جشن می‌گرفت!

صدای خنده دمینگ اون رو به خودش آورد. دمینگ درحالی که جامش رو توی هوا تاب میداد و سمت دهنش برای مزه کردنش می‌کشید به ییبو لبخندی زد  و خطاب به لیلی، خواهرش گفت :
_ ستاره امشب بلاخره پیدا شد!

لیلی به برادرش نگاه کرد و با خنده شونه هاشو گرفت تا از افتادنش روی زمین جلوگیری کنه. خطاب به ییبو و رو به دمینگ گفت :
_ یکمی زیاده روی کرده!

دمینگ جامش رو بالا گرفت و با خنده گفت :
_ چی بهتر از به سلامتی وانگ ییبو نوشیدن! اون یه قهرمانه واقعیه! به آیومی بگو بجای دنبال کردن قهرمانا توی تلوزیون بیاد و یکی از اونا رو از نزدیک ببینه!

لیلی خندید و شرمنده نگاه ییبو کرد :
_ واقعا ببخشید!

ییبو لبخندی زد و به دمینگ و بعد به لیلی نگاه کرد. هر دو لباس شب به تن داشتن و به خودشون رسیده بودن. درواقع تمام حاضرین این مهمونی به خودشون به بهترین شکل ممکن رسیده بودن و این جای تعجب نداشت به هرحال این یه مهمونی رسمی و ویژه بود.

_ آیومی خوبه؟

لیلی رو به ییبو کرد و لبخند زیبایی زد :
_ اره خونست، خیلی شاکی بود از اینکه نمیتونست همراهمون بیاد.

کانگ با بطری شراب نزدیکشون شد و با خنده گفت :
_ ببینم کسی هست که ننوشیده باشه؟!

لیلی ابروهاشو درهم کشید و با نارضایتی گفت :
_ اه خدای من اونو دورش کن! اگه قرار باشه همینطور به نوشیدن ادامه بدیم اصلا این شادی ادامه دار نخواهد بود!

➤𝑨𝒕𝒍𝒂𝒏𝒕𝒊𝒔 𝑴𝒐𝒐𝒏Where stories live. Discover now