"از نگاه زین"
"گفته بودی باهام کار داری...بهم گفتی دلیل رفتارت با الا رو بهم میگی....پس بگو"
گفتم و بی تفاوت بهش زل زدم
یاسر"زین حتی اگه من یا حتی لیام هم بزاریم بازم تو و الا نمیتونین باهم باشین"
با حرفاش وجودم اتیش گرفت
زین"چرا؟....چون خوشحالیم نمیتونیم؟ منو الا تا الان رنگ خوشی ندیدیم یاسر..... منو و الا حال همو خوب میکنیم"لبمو تر کردم یکم نگاش کردم و خواستم برگردم تا برم پیش الا پیش کسی که شده بود دلیل زندگیم
یاسر"الا خواهرته...."
یه لحظه فقط یه لحظه صدای قلبم و دیگه نشنیدم خشکم زد یعنی چی؟ برگشتم و شوکه به یاسر نگاه کردم....
"چی داری میگی تو......"
یاسر"تو و الا خواهر برادرین.... فقط از یک مادر نیستین ..."
اشک تو چشمام حلقه زد
همه ی لحظه هایی که با الا بودم اومد جلو چشمام صدا ها تو سرم می پیچید
داشتم دیوونه میشدم درکش واسم سخته زنی که عاشقش بودم خواهرم بود"داری دروغ میگی....الا دختر تو نیست...."
اخمی کرد و سمت میزش و برگه و از کشو میز برداشت و گرفت سمتم مکثی کردم...
میترسیدم او برگه رو بگیرم دستمو دراز کردم سمتش و برگه رو گرفتم نگاهی به یاسر که خیلی مطمئن بود انداختم
نگاهم و به برگه انداختم شروع کردم به خوندن نوشته ها هر لحظه بغضم بیشتر میشد سریع برگه رو پرت کردم و داد زدم.....-"کامان..... بهم بگو این یه شوخیه یعنی من با خواهرم سکس داشتم؟"
اومد سمتم تا ارومم کنه
یاسر"پسرم اروم باش....."
پسش زدم
"بهم دست نزن....چرا نگفتی.....چرا همون اول نگفتی....تو دخترتو تا حد مرگ زدی...... تو چجور پدری هستی"
بغضم ترکید و زدم زیر گریه لبمو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره...
جلوی مردی که زندگیمو گرفت دارم گریه می کنم.....
نشستم و زانوهامو بغل گرفتم
یعنی الا هم مالیک بود؟
یاسر چطور تونست اینکارو با دخترش بکنه
دلم برای خودمو الا میسوخت اروم زمزمه کردم"حالا چیکارکنم....تو چطور تونستی"
هق زدم و گفتم
یاسر"من نمیخواستم بهت بگم...."
بدون توجه به حرفش سریع گفتم"مامان میدونه؟"
یاسر"نه....تو که نمیخوای بهش بگی"
"میفهمی چی میگی؟"
یاسر"من هیچوقت مادرتو دوست نداشتم.....مادر الا یه زن خاص بود هر وقت تو چهره الا نگاه میکنم اونو میبینم...."
"واسه همین دستور دادی تا کتکش بزنن که دیگه اون زن و نبینی؟..."
یاسر"زین.....من مادر الا رو دوست داشتم ولی هیچوقت خانوادمو ول نمیکنم.....الان هم برو... الا رو از زندگیت بنداز بیرون..."
بلند شدم
"تو دیوونه ای... دیوونه....کاش تو پدرم نبودی... ازت متنفرم...."
گفتم و از اونجا اومدم بیرون
حالا چیکار کنم
چجوری به الا بگم
خدایا...الا تو خواهرمی...
دق میکنه...الا نباید بفهمه...اصلا نباید بهش بگم...
____________________________
زیر این پارت و بترکونین هفته آینده پارت جدید داریم🥰🥰
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."