با ناامیدی گوشیمو گذاشتم رو میز چندبار به لیام زنگ زدم ولی جواب نداد منم بیخیال شدم
زین وارد آشپزخونه شد موهاش هنوز خیس بود یه تیشرت مشکی به همراه شلوارک ساده که اونم مشکی بود پوشیده بود حوله ای که موهاش و خشک کرده بود روی شونه هاش انداخته بود
باید اعتراف کنم این پسر واقعا جذابهزین"واقعا گرسنم"
"الان میز و میچینم"
هرچیزی که یه میز ناهار خوری لازم داشت و روی میز گذاشتم
سنگینی نگاه زین و روی خودم حس میکردم
وقتی روی صندلی روبه روی زین نشستم ابروهامو به نشونه چیه دادم بالازین"دارم به هنرم نگاه میکنم و لذت میبرم"
قیافمو مچاله کردم
"زیاد هم جالب نیس هنر شما"
زین"همین که زین مالیک برات بافته باید خدارو شکر کنی و از من هم ممنون باشی"
با حرص از لازانیام خوردم و تو دلم گفتم"خودشیفته بدبخت"
__________________
بالاخره شب شد و زمانش رسید
باید باخانواده زین روبه رو میشدم
داشتم به خودم تو آینه نگاه میکردم خیلی فرق کرده بودم
زین وارد اتاق شد و وقتی منو دید نیشخندی زدو اومد سمتمزین"باید بگم به لطف این لباس و لوازم آرایش واقعا خوشگل شدی"
از تعریفش خوشم نیومد بهش چشم غره رفتم و سعی کردم بهش توجهی نکنم
زین"یادت نره هر سوالی که پرسیدن با سوال جواب میدی رابطه ما هم یکسال پیش شروع شده و با خواست خودمون حامله شدی"
"آره میدونم از صبح داری بهم میگی متوجه شدم دیگه"
شنل لباسمو بهم داد تا بندازم روی شونه هام
زین"امیدوارم گند نزنی"
_______________
باید بگم عمارت یاسر مالیک خیلی بزرگتر از عمارت زین بود
سعی کردم ندیده بازی درنیارم که از همین اول کار گند نزنم
وقتی وارد شدیم یه خدمتکار اونجا بود تا شنل من و پالتو زین و بگیره
زین دستشو دور کمرم حلقه کردو منو به خودش نزدیک کرد
میدونستم واسه اجرای نقشش اینکارو میکنه اما نمیدونم چرا گُر گرفتم
خانومی زیبا که شباهت زیادی با زین داشت اومد طرفم حدس زدم تریشا مادر زین باشه
با روی باز بغلم کرد و منو به خودش فشردتریشا"خوش اومدی عزیزم...تو چقدر خوشگلی"
با صدای آرومی که نشون میداد خجالت کشیدم گفتم"خیلی ممنونم...راستش خیلی خوشحالم که زین مادر به این خوبی و زیبایی داره و واقعا خوشحالم که شمارو میبینم"
نمیدونم تونستم خوب باشم یا واقعا گند زدم واسه اینکه تاثیر حرفمو بفهمم سرمو بلند کردم و به زین نگاه کردم که دیدم با لبخند داره نگام میکنه هیچی از اون لبخند نمیشد فهمید...
اونجور که فهمیدم زین سه تا خواهر داره اما یکی ازاونا برای درسش رفته بود سیاتل
وقتی با پدر زین روبه رو شدم برای یه لحظه از این که وارد این بازی شدم پشیمون شدم
بازی عشقی که بخاطر پول مجبور شدم قبول کنم و آیا کسی میدونست آخرش چی میشه؟
معلومه که نه چون هیچکس از آینده خبر نداره و من خودمو به دست سرنوشت سپردم تا ببینم چی برام رقم زده...
___________________
نظر ندين حلالتون نميكنم😐✨♥️
لايك هم بكنين كه جايزع بدم بهتون پارت بعد و زودتر بزارم چون آمادست😐✨
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."