"فکر کنم وقتشه به حرفت عمل کنی"
نیشخندش رو مخم بود
زین"هنوز خیلی زوده عزیزم"
اون با خونسردی گفت و باعث شد من از درون آتیش بگیرم
"زین قرار بود نصف پول و بهم بدی"
زین"بهت اعتماد ندارم الا...تا آخر این بازی صبر کن"
"زین من وقت ندارم به اون پول الان احتیاج دارم...خواهش میکنم"
تمام خواهش و التماسمو ریختم تو چشمام اما اون سنگدل تر از این حرفا بود
زین"متاسفم که ناامیدت میکنم...فکر میکردم کار مهمی داری که تا اینجا اومدی"
از اینکه نسبت به مشکلی که داشتم اینقدر بی اهمیت بود حرصم گرفت
اخمی کردم"پس من دیگه به این بازی مسخره ادامه نمیدم...به منم ربطی نداره که چی میشه"
برگشتم برم که سردی یه چیزیو روی سرم احساس کردم
برگشتم و هفت تیر زین و روی سرم آماده شلیک دیدم
از ترس آب دهنم خشک شدزین"همچین چیزی نداریم بیبی این راه و اومدی تا آخرش باید باشی وگرنه میتونم با یه تیر خلاصت کنم"
"تو...نمیتونی این کارو بکنی...نمیتونی اینقدر کثیف باشی"
ناباور گفتم و داد زدم
زین"تو خیلی چیزا هست که نمیدونی الا...اگه بدونی تا حالا چندنفر و با این هفت تیر کشتم این حرف و نمیزدی"
"من نمیخوام دیگه به این مضخرفات ادامه بدم"
زین"مجبوری...اونی که دستور میده منم نه تو"
از لای دندونام غریدم"ازت متنفرم"
بهم نزدیک شد و اون اسلحه مضخرفشو ازم دور کرد تو چند سانتیم وایستاد
پوزخند چندشی زدزین"خوبه که ازم متنفری...این حس و تا اخر این بازی نگه دار"
اینقدر دندونامو فشار دادم که هرلحظه ممکن بود خُرد بشه
هرلحظه بهم نزدیکتر میشد و من این نزدیکی رو نمیخواستم
دیگه فاصله ای بین لبامون نبود که من خیلی یهویی سرمو کج کردم تا جلوی این بوسه رو بگیرم
خنده آرومی کرد و سرشو توگردنم فرو کرد و آروم لب زد"منو به خواستم برسون تا به خواستت برسی"بدنم داغ شده بودو نفس کشیدن واسم سخت شده بود
قدرت به دستام دادم و پسش زدم"من واسه هرزه بازی این بازی رو قبول نکردم مالیک اینو بفهم واسه کثافت کاریت برو دنبال یکی دیگه"
پا تند کردم و به طرف در رفتم اما با صداش متوقف شدم
زین"امشب پیشم بمون"
نیم نگاهی بهش انداختم
"لیام امشب میره نیویورک باید واسه بدرقش برم"
زین"بدرقه برادرت یکساعت بیشتر طول نمیکشه"
چشمامو تو کاسه چرخوندم
چرا نمیخواست بفهمم که نمیخوام ریختشو ببینم؟"بعدش تولد دوستم دعوتم و میخوام در جشن تولدش شرکت کنم"
ابروهاشو انداخت بالا
زین"جالب شد...میتونم به عنوان دوست پسرت اونجا باشم"
"اما من به کسی نگفتم که تو دوست پسرمی"
زین"پس میتونی اونجا معرفیم کنی"
"تو کلا قانع نمیشی نه؟"
به لباش زبونی زد و این کارش واقعا هات بود
زین"شب جای فرودگاه میام دنبالت...راننده جلوی در منتظرته"
پشت چشمی نازک کردم و از خونش زدم بیرون
باورم نمیشد که به اینجا رسیدم هم کلافه بودم هم گیج
فقط میدونستم که بد بازی رو شروع کردم
من نباید اون پیشنهادمسخره رو قبول میکردم اما بابام چی؟اگه نتونم نجاتش بدم؟...
________________________
نظرات و لايكا زياد باشه زود اپ ميكنم پارت بعد...
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."