"میزشماره 6 یه قهوه تلخ سفارش داده"
گفتم ومنتظرشدم تاسفارش اماده شه
امروز اون مشتری عجیب نیومده بوداریک"بیاسفارش وببر"
حواسم جمع شد
قهوه رواز اریک گرفتم وبرای میز 6 بردم
درکافی شاپ بازشد وسوفی واردشدوقتی منودید دستشوتکون دادورفت میزهمیشگی که کنارپنجره بود وهمینطور دلباز نشست
لبخندی زدم وهمراه بایه قهوه به طرفش رفتم قهوشو گذاشتم روی میز وروبه روش نشستمسوفی"هی ببین کی اینجاست یه دوست قدیمی بی معرفت"
اون اینوگفت وچشماشو توکاسه چرخوند
اروم خندیدم وگفتم"باورت میشه یه هفتست نخوابیدم"نگران نگام کردودستام وکه بی هدف روی میز رهاکرده بودمو تودستاش گرفت
سوفی"دخترتواینجوری ازپادرمیای سه شیفت وداری کارمیکنی"
سرموانداختم پایین وگفتم"هنوز خیلی مونده تابتونم پول عمل بابا رو جورکنم"
اخمی کردو دستامو ول کرد که باعث شد اونادوباره روی میزقراربگیرن
تکیشوداد به صندلی وگفت"اون داداش بی غیرتت پس کجاست؟""درمورد لیام درست حرف بزن اون الان داره به درسش ادامه میده حداقل بزاراون به ارزوهاش برسه"
متاسفانه من بخاطر موقعیتی که داشتیم مجبورشدم فقط تادبیرستان بخونم
سوفی"پس بیابریم وام بگیریم"
"فکرمیکنی نرفتم؟...ولی درخواستمو قبول نکردن"
سوفی"کاش واقعا میتونستم کمکی بکنم"
لبخندی زدم وگفتم"همین که هستی کافیه"
اونم درجوابم به من لبخندزد
داشت ازقهوش میخوردکه چشمش به یک نفرافتادسوفی"وای اومد"
اون اینو باذوقی گفت که ازش بعیدبود
ردنگاهشوگرفتم....که خشکم زد
وقتی بهمون رسید بالبخند اول به سوفی بعدم به من سلام کرد
بادیدن دوبارش انگارجون گرفتم دوباره مثل دوران دبیرستان تورویا وخیالِ خودم غرق شدم...
هری...پسری که من از دوره دبستانم ازش خوشم میومد والبته که هنوز توقلبم جاداره اما اون هیچوقت حتی به من نگاه هم نکرد هربارخواستم به عشقش اعتراف کنم نشد...نتونستم...پس ترجیح دادم این رازکوچیک وتو دلم نگه دارم وبه کسی نگم حتی سوفی...هری"خب عزیزم بریم؟"
باکلمه عزیزم که مخاطبش سوفی بود ماتم برد
اروم روبه سوفی گفتم"شماباهم قرارمیزارین؟"سوفی"خب اره خواستم بهت بگم ولی سرت شلوغ بود....بعدا حرف میزنیم"
اون این وگفت وبعدم دست دردست باهری ازکافه خارج شدن
باحال گرفته بلندشدم وبه سفارشات رسیدم
سه تاشغل دارم...گارسون....خدمتکاریه خونه نسبتابزرگ...ونظافت چی بیمارستان
برای پیوند قلب پدرم باید300هزارتا میدادم شایداین پول زیادی برای دیگران نباشه امابرای من بوداریک"الا...امروز خسته ای برو خونه واستراحت کن"
حتی اریک هم فهمیدحال خوشی ندارم پس بدون مخالفت به طرف اون اتاق کوچیک رفتم وپیشبندموباازکردم ودراوردم وکیفموبرداشتم واز اریک خداحافظی کردم وبعدبا حال بدی راهیه خونه شدم
فاصله کافه تا خونه زیاد نبودپس اروم شروع کردم به قدم زدن...
امروز واقعا به سوفی حسودیم شداون تونست مردی که سالهاست دوسش دارم وبه راحتی واسه خودش کنه
"چی میگی الا دیوونه شدی فکرکردی هری استایلز به تونگاه میکنه؟حتی بهت فکرم نمیکنه"
وجدانم بهم سرکوب زد منم سعی کردم این افکارمسخره رو بزارم کنارو روی کارم تمرکز کنم اما مگه میشد؟
هری بهش گفت عزیزم یعنی چقدر تونسته واسه سوفی شیرین باشه...
به خودم لعنت فرستادم وازتوی کیفم کلید وپیداکردم وانداختم توقفل ودروبازکردم که یهو لیام مثل جن جلوم ظاهرشد
هینی کشیدم ودستموگذاشتم روی قلبم"دیوونه ترسیدم"...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب خب این فن فیک جدیدمه
که برای زیکوادهاهست
میخوام نظربدین چون واقعا روش فکرکردم
خودم دوسش دارم امیدوارم شماهم دوست داشته باشین**
بانظراتتون بهم انرژی بدین تا بتونم پارت بعدو زودتر بزارم
موضوعش کاملا متفاوته یعنی من تابحال همچین موضوعی روجایی ندیدم:/
دیگه هیچی دیگه وت ونظربدین پلیززز:)...
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."