زین"دیشب خیلی خوردی اگه معدت درد میکنه طبیعیه"
اون گفت و لیوان آبمیوه و یه قرص گرفت سمتم
بدون هیچ حرفی اون قرص کوفتی رو که معلوم نبود به چه دردی میخوره رو با آبمیوه خوردم"من میخوام برم خونم"
زین"دوباره شروع نکن...بابام تو این هفته میخواد جواب آزمایشی که نشون میده تو حامله ای رو ببرم ببینه"
"برام مهم نیست این مشکل توعه نه من"
زین خواست چیزی بگه که با صدای زنگ گوشیم ترجیح داد ساکت بمونه
شماره ناشناس بود
یکم مکث کردم بعد جواب دادم"بله؟"
صدای یه خانومی پیچید تو گوشم که نشون میداد پرستاره
پرستار"از خانه سالمندان تماس گرفتم شما دختر آقای پین هستین؟"
هرچی بود درباره بابام بود
"بله خودم هستم"
پرستاره"متاسفانه آقای پین امروز صبح تموم کردن...اگه میشه بیاین کارای قانونیش و انجام بدین..."
دیگه چیزی نفهمیدم زمین داشت میچرخید
زین"الا...رنگت پریده...چیشده؟؟!"
وقتی اشکام رو گونه هام چکید
زین نگران گوشی و ازم گرفت و با اون پرستار صحبت کرد
من دیگه کسیو ندارم واسه زندگیم بابام هم رفت درسته خاطره خوشی ازش ندارم اما همین که بود واسم کافی بود
تازه داشتم می فهمیدم یه فاجعه بزرگ تو زندگیم رخ داده
نفهمیدم چی شد که جیغی کشیدم جوری که دل خودم به حالم سوخت
گریه میکردم و جیغ میزدم
زین سریع اومد سمتم و منو تو بغلش گرفت تا آرومم کنه"زین دیگه کسیو ندارم...بابام رفت اونم منو نخواست...درست مثل هری که منو نخواست"
زین"من میخوام الا...تو منو داری...لیام و داری"
گفت و موهام و نوازش کرد اینقدر تو بغلش گریه کردم تا خوابم برد...
چند روزی گذشت زین همه کارای دفن و خرج و انجام داد و من تقریبا هرروز و هرلحظه گریه میکردم
تو این بین هری به همراه سوفی واسه تسلیت اومدن خونه زین
نمیدونم معنی رفتار هری یعنی چی اونکه میدونه دوسش دارم چرا همه جا با سوفی میاد یعنی اینقدر از من بدش میاد که میخواد منو عذاب بده؟!زین تو این چند روز خیلی باهام خوب بود بهم ثابت شد همونقدر که زین منو دوست داره من به همون اندازه هری رو دوست دارم واقعا چقدر عجیب!!
عصر بود و هوا واقعا دلگیر بود تو حیاط خونه زین نشسته بودم و به یه نقطه خیره بودم
افکارم پوچ بود دیگه نمیدونستم چیکار کنم تا بتونم واسه یه لحظه خوشحال بمونمزین"به لیام خبر نمیدی؟"
نفسی تازه کردم
"نه...اون بدونه میتونه زندش کنه؟!...بزار به درسش برسه"
زین"میخوای تا شب همینجا بشینی؟!"
"کار دیگه ای ندارم...از فردا میرم سرکار"
زین"نسبت به اون پسره حس خوبی ندارم"
"من واسه پول میرم اونجا نه واسه اریک"
زین"هرچقدر بخوای من بهت میدم"
بهش نگاه کردم و پوزخندی زدم
"موقعی که باید میدادی ندادی الان به چه دردم میخوره؟"
نزاشتم حرف بزنه بلندشدم و به اتاقم پناه بردم و اصلا به زین که صدام میزد توجه نکردم
رو تختم نشستم و شماره لیام و گرفتم نیاز داشتم باهاش حرف بزنم با چندتا بوق جواب دادلیام"جونم ال"
با شنیدن صداش لبخند کمرنگی زدم
"چطوری؟...اونجا خوبه؟"
لیام"آره...ال؟...چیزی شده؟...صدات گرفته"
خب معلومه با اون همه جیغ و گریه صدام میگیره
"نه لیام فقط خواب بودم تازه بیدار شدم"
از اینکه بهش دروغ گفتم حالم بد شد...
_____________________________________
خب خب میدونم دیر شد معذرت میخوام یه مدت نبودم اما الان با کلی پارت برگشتم
سین و لایک و ببرین بالا تا پارت بعد و بزارمراستی هرکسی ده نفر از دوستاشو زیر پارت تک کنه داستانشو زیر پنج تا پارتم تبلیغ میکنم
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."