سعی میکردم هرچی از اون سالاد کوفتی هست و بالا بیارم
زین و تریشا مدام به در میزدن و حالمو میپرسیدن
صورتمو شستم و سرمو بلند کردم و خودمو تو آینه نگاه کردم با دیدن صورتم بغض کردم
آخه الان وقتش بود؟
دستمو جلوی دهنم گرفتم و از سرویس اومدم بیرونتریشا"وای عزیزم تو مارو ترسوندی...خوبی؟"
با تکون دادن سرم جوابشو دادم
تریشا"زین پسرم بهتره الا رو ببری دکتر تا کمتر اذیت بشه"
زین"حتما فردا میبرمش"
تریشا"من شمارو تنها میزارم"
اون گفت و پشتشو به ماکرد و رفت
زین"باید بگم بهترین بازیگری هستی که دیدم به فکر خودم نرسیده بود تو واقعا..."
اون داشت ادامه میداد و من کلافه شدم
دستمو برداشتم که زین ساکت شدزین"چه بلایی سرلبات اومده؟"
"تو اون سالاد فلفل داشت و من بهش الرژی دارم...هروقت میخورم لبم و سقف دهنم میسوزه و ورَم میکنه جوری که راه تنفسمو میبنده باید امپول بزنم تا خوب بشه"
عصبی دستشو لای موهاش برد
زین"چرا بهم نگفتی؟...اخه الان چجوری ببرمت"
"من نمیدونم یکاری بکن"
یهو صدای دنیا اومد
دنیا"داداش اینجایی؟"
خواستم برم دستشویی که خواهرش منو اینجوری نبینه که زین بازومو گرفت و محکم کوبوند به دیوار
درد بدی پیچید تو بدنم ولی تا خواستم به خودم بیام زین لباشو محکم رو لبام فشرد
بدنم خشک شد و چشمام گرد شد
زین دستاشو دور بدنم حلقه کرد و منو بین خودشو دیوار اسیر کرده بود
نه میتونستم همراهیش کنم نه پسش بزنم فقط میتونستم بزارم منو ببوسه
از لبام کام میگرفت و دستشو روی پایین تنم تکون میداد
وقتی هیچ واکنشی نشون ندادم آروم ازم جدا شد اما فاصله چندانی نداشتیم جوری که حرف میزد لباش به لبم میخوردزین"الا منو ببوس...دنیا شک میکنه"
واقعا از من میخواست که ببوسمش؟!!!
نمیدونم چرا ولی خواستم کاری که گفت و انجام بدم
دستامو آوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم و اون فاصله رو از بین بردم
و اینبار من بودم که لبای زین و شکار کردم
چشمامو بستم وگذاشتم تا از این حس خوب لذت ببرم
گفتم حس خوب نمیدونم چرا وقتی زین لمسم میکنه حس شیرینی بهم دست میده با اینکه اون هری نیست ولی بهترین حسیه که میتونم داشته باشم
تمام مدتی که منو زین همو میبوسیدیم چشمامون بسته بود دلم میخواست بدونم زین چه حسی داره
نفس کشیدن واسم سخت شده بود هر لحظه داشت ورَم لبام بیشتر میشد
آروم از زین جدا شدم ولی چشمامو باز نکردم پیشونیم و به پیشونیش تکیه دادم و نفس نفس زدم
زین فهمید حالم خوب نیست تا برگشت با دنیا رو به رو شد
دوتا دستامو گذاشتم رو صورتم
خجالت آوره یعنی تمام این مدت دنیا داشت مارو میدید؟!!زین"دنیا برو به بقیه خبر بده الا حالش بده ما میریم"
اینقدر شوکه بود که فقط سر تکون داد و رفت...
________________________
"باورم نمیشه که دنیا مارو دید"زین"صدات واقعا خنده دار شده الا"
اینو گفت و خندید
"منو بزار خونه دیروقته"
زین"اول بریم امپول بزن بعد
با این قیافه داداشت ببینت از ترس شلوارشو خیس میکنه"چپ چپ نگاش کردم
"اون عادت داره"
زین"من عادت ندارم مادر بچمو اینجوری ببینم"...
_________________________
هاي لاوز
تأخيرم دليل داره چون هم كامنتا هم لايكا و از همه مهم تر بازديد ندارم
زير اين پارت تا جايي كه ميتونين دوستاتونو تگ كنيد گايز
اگه از الا استقبال نشه مجبور ميشم ببندمش
لطفا به دوستاتون معرفي كنيد✨
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."