بازم دلتنگی اومد سراغم و بغض چنگ انداخت به گلوم...
بازم قراربود تنها داراییم از پیشم بره
اشکامو پس زدم و لبخند تلخی زدم
منو به آغوش کشید به خودم فشردمش و اجازه دادم اشکام سرازیر بشه"دلم برات تنگ میشه لعنتی..."
لیام"هییی...ال...من بازم میام....تو فقط مراقب خودت باش"
از بغلش اومدم بیرون و دستی به چشمام کشیدم
"تا وقتی زین هست من چیزیم نمیشه"
اخمی کرد و خیلی سرد جواب داد
لیام"اتفاقا وقتی اون کنارته من بیشتر نگران میشم"
"شما دوتا یکم زمان میخوایین "
لیام"بیخیال الا...من میرم...السا اینجا میمونه...تنهاش نزار..."
چشمامو توکاسه چرخوندم چی میشد اونو هم میبردی
"باشه داداشی نگران نباش...برو دارن پروازتو اعلام میکنن"
برای بار آخر بغلم کرد
لیام"یادت نره چقدر دوست دارم"
گونشو بوسیدم
"منم همینطور...مراقب خودت باش"
لبخندی زد و ازم فاصله گرفت
بغضم و قورت و به رفتنش نگاه کردم...برگشتم و از فرودگاه خارج شدم با چشم دنبال ماشین زین بودم که با دیدن السا کنار زین خونم به جوش اومد
زین به کاپوت ماشین تکیه زده بود و سیگار میکشید و السا دستشو انداخته بود دور بازوی زین
با حرص به سمتشون رفتم
یه لحظه خواستم از موهای السا بگیرم و بزنم به همون کاپوت ماشین ولی لیام اونو به من سپرده بود
بازوی زین و گرفتم و کشیدم سمت خودم"السا...واسه بدرقه لیام نیومدی"
عصبی گفتم و تیزنگاش کردم
هول شده گفت"امممم....خودِ لیام خواست که باتو تنها باشه....""آها"
گفتم و رو به زین ادامه دادم"عشقم گفتی پدرت مارو ناهار دعوت کرده؟!...سریع بریم خونه آماده شیم"
زین لبخندی زد و دستمو آورد بالا و روش بوسه ای زد
با عشق نگاش کردم
سوارماشین شدیم
السا هم با حالتی که مشخصه ناراحت شده نشست داخل ماشین"السا...اگه چیزی خواستی به من زنگ بزن...الان هم برو خونه و استراحت کن.."
جوابی نداد
منم لبخندی از سرپیروزی زدم
زین استارت زد و حرکت کرد
اول السا رو گذاشتیم خونه ای که من قبلا زندگی میکردم از این به بعد اونجا میموند
بعدم رفتیم خونه تا آماده بشیم برای ناهار"زین؟...بنظرت چرا پدرت مارو خواسته؟...میدونم زیاد از من خوشش نیومده"
زین"نمیدونم...فقط میدونم چیز خوبی نیس"
گفت و شونه هاشو انداخت بالا
"من حرفای اونشبتو با پدرت شنیدم"
زین"میدونم...راستش الا...یاسر پدرم نیست"
گفت و لبه تخت نشست کنارش نشستم
"چرا اینطور فکر میکنی؟"
زین"من هیچوقت برام پدری نکرد...اون منو از خودم بیزار کرد"
من و زین درست مث هم بودیم
"پدر منم فقط لیام و دوست داشت...همیشه منونادیده می گرفت...ولی مهم نیست منو تو هم دیگرو داریم"
لبخندی زد و لبامو بوسید...
____________________________
خب من اومدم و الا هم اومد😂😂😂
زیر این پارت و بترکونین😍🤗
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."