43

126 26 12
                                    

"از نگاه الا"

روزها پشت سرهم میگذشت و زین هر روز بیشترازم دور میشد
باهام حرف میزد اما مثل همیشه نبود...
شبا بغلم میکرد اما آرامش نداشت
السا هم که رو مخ هردومون بود ولی سعی میکردیم بهش اهمیت ندیم...

صدای زنگ گوشیم بلندشد به سمت پیشخوان رفتم و موبایل و برداشتم با دیدن شماره ابروهام رفت بالا
بعداز مکثی جواب دادم

"چیشده سوفی؟"

سوفی"سلام الا....اممممم میخواستم بگم به یاد قدیم میشه باهام بیای بریم لباس بخریم؟"

تعجب کردم سوفی و همچنین پیشنهادی که داد؟

"امممم...باشه...فقط آدرس بفرست"

سوفی"اگه میشه بیا خونم دنبالم باهم بریم"

یکم بنظرم مشکوک اومد

"باشه"

سوفی"پس منتظرم"

قطع کردم و به فکر فرو رفتم...

زین"باکی صحبت میکردی؟"

به زین که اومده بود داخل اشپزخونه نگاه کردم
روی پیشخون نشستم و پاهامو تکون دادم

"سوفی بود....ازم خواست باهاش برم خرید"

زین"بهش اعتماد ندارم"

لبخندی زدم

"بیخیال"

من گفتم و اون اومد بین پاهام وایستاد
منم پاهامو دور کمرش قلاب کردم

زین"دلم برات تنگ شده ال..."

از حرفش شوکه شدم
لبامو به دندون گرفت و شروع به مکیدن کرد
تو دلم پروانه ها حرکت میکردن
لبخندی ازته دل زدم و همراهیش کردم
دستشو دور کمرم حلقه کرد منم دستمو تو موهاش قفل کردم
دلم میخواست زمان وایسته و منو زین همیشه باهام باشیم
من دیوانه وار عاشق زین بودم و هستم نمیتونم بدون اون زنده بمونم
ازهم جدا شدیم و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد وچشماشو بست

زین"الا...ازدواج کنیم"

با حرفش حس کردم برق چند ولتی بهم وصل شد
ازش فاصله گرفتم

"چی؟...چرا اینقدر یهویی"

زین"یاسر هرکاری میکنه تا منوتو رو ازهم جداکنه...اگه ازدواج کنیم دیگه کسی نیست واسه جدایی ما...من چندروزی هست دارم بهش فکر میکنم"

اون گفت و مکث کرد گیج بودم و نمیدونستم چی بگم

"شب وقتی اومدم درموردش فکر میکنیم و حرف میزنیم باشه؟"

گفتم و با لبخند نگاش کردم
منو بلند کرد و گذاشت رو زمین

زین"فقط 2ساعت بیشتر نشه"

"باشه"

رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و از زین خدافظی کردم و از خونه خارج شدم و تاکسی گفتم و آدرس خونه سوفی و دادم
نمیدونم فقط چرا دلم شور میزد....همون اضطراب بودم

وقتی رسیدم پیاده شدم و زنگ در و زدم
یکم معطل شدم ولی هم در باز شد
چندنفر منو کشیدن داخل و جیغم تو گلوم خفه شد
هنوز گیج بودم فقط سعی داشتم از مشت و لگدشون سالم بیام بیرون
شروع کردم به کمک خواستن
هنوز بابت کتک های زین تنم زخم داشت با ضربات اونا بدتر هم شد
گرمیه خون و رو پیشونیم حس کردم و اشکام گونه هامو خیس کرد
وقتی خسته شدن دست کشیدن ازم و از روم کنار رفتن
با دیدن سوفی خشکم زد

"چرا اینکارو میکنی؟"

گفتم و ناله کردم

سوفی"تو هری و ازمن گرفتی....منم جسدتورو برای مالیک میفرستم...خودِ پدرش این برنامه رو چید نه من...

_____________________________________
کم کم داریم به پارتای آخر الا نزدیک میشیم دوستان
پارت بعدی و اگه زودتر میخوایین بازدید این پارت و ببرین بالا:(..
ووت یادتون نشه

EllaWhere stories live. Discover now