لیام"خانم کوچوله ی من چطوره؟"
"خوبم...تو چطوری؟همچی اونجا رو به راهه؟"
لیام"اره خوبه....یجوریایی به زندگی تو اینجا عادت کردم و خب با یه دختر هم اشنا شدم که باید ببینیش"
"اوه..بالاخره داداش ما یه دختر به چشمش اومد...باید بگم خوشالم که داداشم بالاخره یکی رو پیدا کرد"
من گفتمو دستمو گذاشتم رو باند سرم
نمتونستم همچیو به لیام بگم
اره خب برادرم باید بفهمه ولی واسه بیماریه زین چیزی نمیشه گفت"لیام من یچیزیو باید بهت بگم..."
گفتمو لبمو گاز گرفتم
اینقدر درگیر خودم شدم که یادم رفت به لیام بگملیام"الا چی شده؟نگران شدم..تو خوبی؟"
"اره...اره من خوبم..فقط....نمدونم چجوری بگم..."
البته گفتنش هم فایده ای نداره
لیام"بابا طوریش شده؟"
گفت و منتظر شد من بگم که دیگه بابایی وجود نداره
نمیدونم چجوری بگم
لیام با پدرم خاطرات خوبی داشت برعکس منلیام"الا داری نگرانم میکنی..یالا بگو چیشده؟"
"لیام...پشت تلفن نمیتونم بگم..واقعا میگم..خودت بیا میفهمی.."
بدون اینکه منتظر جواب لیام باشم قطع کردم
نفس عمیقی کشیدمو گوشیو روی قفسه ی سینم گذاشتم
بی عقلی کردم اصلا به لیام گفتم اخه میزاشتی بیاد بعد گند میزدی.اه...دختره احمق...
با گوشیم چند بار زدم تو سرم که تیر بدی کشیدزین"فک کنم با ضربه ای که به سرت زدم همون یذره مخی که داشتی هم پرید"
برگشتمو خواستم جوابشو بدم که صدای ایفون به صدا در اومدو زین نگاهی بهم انداخت و رفت سمت ایفون
داخل تصویر نمدونم کیو دید که اروم گفت:"من اخر اینو میکشم"
بعدم از در رفت بیرون
دویدم سمت ایفون و تصویر هری رو دیدم
چشمام گرد شد...شت...این اینجا چیکار داره؟ایندفعه زین زندش نمیزاره...دویدم تا به زین برسم
"زین"
صداش زدم اما محل ندادو به راهش ادامه داد
سرعتمو بیشتر کردم و از بازوش گرفتم"زین ...به من گوش کن"
وایساد و با حرص بهم نگاه کرد
نفس نفس میزدمو سرم گیج میزد اما سعی کردم به خودم بیام"زین...بزار من باهاش حرف میزنم"
"اون فقط باید بمیره...الا برو کنار..نمیخوام دوباره بهت صدمه بزنم"
دیدم که رگ گردنش برجسته شدو دستاش مشت شده بود
یه لحظه همه اتفاقات اون شب از جلو چشمم رد شد و سرم تیر بدی کشید
دستمو گذاشتم رو سرم
زین فهمید حالم بده
با دستاش صورتمو قاب گرفتزین"معذرت میخوام...باشه کاری نمیکنم...تو فقط نفس بکش لطفا"
صداش رگه های بغض توش موج میزد
نفسی کشیدم"تو برو داخل من باهاش حرف میزنم تا بره دیگه هم نیاد"
ساکت شدم تا تاثیر حرفامو ببینم..
بهم یکم نگاه کرد و یکم رفت عقب...زین"باشه...فقط ازش فاصله بگیر...نمیخوام دیگه به کسی اسیب بزنم"
نفهمیدم تهدید بود یا نه...
فقط سری تکون دادم...
برگشت تو عمارت و من برای دیدن هری از باغ گذشتم و در عمارت رو باز کردم و با صورت زخمیه هری رو به رو شدم....
______________________________________نظرتون درباره هری؟
به داستان های دیگمم سر بزنین لاوز❤
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."