"لیام این کتابارو هم میبری؟"
به قفسه کتاباش اشاره کردم که بیشتر کتابای علمی بود
لیام"آره وقتایی که بیکارم اونجا باهاشون سرگرم میشم"
چندتا کتاب برداشتم و گذاشتم داخل کارتن کتاباش تا با خودش به نیویورک ببره
"باورم نمیشه تو اونجا هم میخوای تنها باشی...لیام داری میری نیویورک میفهمی؟...مطمئنم اونجا کلی دختر هست که منتظر توهستن"
لیام"الان همه فکرم و تلاشم روی درسمه من هنوز هیچی ندارم پس نمیتونم با کسی قرار بزارم ال"
کتابارو مرتب کردم سرمو بلند کردم و بهش زل زدم
"دلم برای اینکه یکی بهم بگه ال تنگ میشه"
گفتم و لبخند تلخی زدم
لیام"کامان ال تو دیگه تنها نیستی زین هست بگو اون بهت بگه"
گفت و یکی از کارتن هارو برداشت و گذاشت کنار بقیه کارتن هایی که بسته بندی کرده بودیم
"وقتی تو بهم میگی ال برام شیرین ترع"
مشکوک نگام کردو چشماشو ریز کرد
لیام"یکم ازش بگو دوست دارم بدونم کیه"
یکم گیج شدم من خودم نمیدونستم زین کیه
نفسمو پرت کردم بیرون"اممممم...اون رمانتیکه...خوشتیپ و جذاب...وقتی میخنده دلت واسش ضعف میره مخصوصا اگه نگات کنه و اینکارو بکنه...حتی اگه با اخم هم نگات کنه دوست داری فقط زمان و نگهداری تا اونو نگاه کنی..."
من داشتم چی میگفتم؟!
من زین و هری تصور میکنمو باورم نمیشه همه اینارو دارم به لیام میگم انگار بجای زین دوست دختر هری شدملیام"ال تو واقعا عاشق شدی"
به خودم اومدم و لبخندی زدم
میخواستم بگم آره عاشق شدم ولی نه عاشق زین عشق هری داره منو داغون میکنه عشقی که از بچگی گرفتارش شدم و کسی ازش خبر نداره
من همیشه با هری خیال پردازی میکردم الان یکم واسم سخته که بخوام زین و جایگزین کنم
واسه اینکه افکارم و جمع و جور کنم سرعت عملمو بردم بالا"لیام تو واقعا میخوای همه وسایل و ببری؟"
"آره...الا من چهارسال اینجا نیستم"
"یعنی میخوای بگی واسه تعطیلات هم نمیخوای بیای؟"
لیام"مگه میشه خواهر کوچولومو تنها بزارم؟...بزار برم اونجا خوب که کار کردم یه خونه اجاره میکنم و تورو هم میبرم پیش خودم"
"من تنها نیستم لی"
لیام"اها یادم نبود...زین هست"
"و البته بابا"
من گفتم و چشمامو چپ کردم
لیام"باشه بابا رو هم میبریم"
لبخندی زدم امید داشتم به روزی که بابا دوباره خوب بشه تا سه تایی دور هم جمع بشیم
لیام به بدنش قوسی دادلیام"برم دستشویی....توهم ولشون کن فردا ادامشو جمع میکنیم فقط چندتا لباس واسم بزار تو کمد واسه وقتی که میام حواسم نبود همه رو جمع کردم"
"باشه"
گفتم و به طرف کمدش رفتم
لیام اتاق و ترک کرد
باورم نمیشدلیام کمد و خالی کرده بود کشو هارو کشیدم بیرون فقط یکیش بود که هنوز خالی نشده بود که فکر کنم فردا بخواد اینو خالی کنه
دفتر زرد رنگی توجهمو جلب کرد برداشتمش و با کنجکاوی بررسیش کردم این یه دفترخاطرات بود و از جلد روی دفتر مشخص بود این دفتر متعلق به یک دخترِ....
چرا بايد ليام یه دفترخاطرات که صاحبش یه دخترِ رو نگهداره و اینجا قایم کنه؟!...
___________________
گايز تو اين فف رازهاي زيادي هست كه هرچي بريم جلوتر مشخص ميشه
و اينكه ليام زيادي مثبته
سين و لايكارو ببرين بالا هفته اي دوپارت ميدم✨♥️
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."