2

606 123 12
                                    

خندیدوگفت"خسته نباشی"

لبخندخسته ای زدم وآروم گفتم"ممنون"

به طرف آشپزخونه رفتم

"غذاخوردی؟"

لیام"آره...توچی؟"

"نه بایدسریع یه چیزی بخورم وآماده بشم"

پوفی کشیدوکلافه گفت"وای الا...خسته نشدی ازبس کارکردی؟...توالان باید بادوستات بری بیرون وخوش بگذرونی"

به طرف یخچال رفتم تابلکه بتونم یه چیزی پیداکنم تابخورم

"فکرمیکنی دلم نمیخواد؟...معلومه که میخوام لی...ولی بابا چی میشه؟"

لیام"دیگه چیکارمیتونیم براش بکنیم؟دیدی که هرکاری کردیم تابتونیم عملش کنیم امانشد"

بهش نگاه کردم
درست میگفت چندماه دنبال کاراش بودیم ولی بی فایده بود
اب دهنمو قورت دادم وآروم لب زدم"من ناامیدنمیشم"

بهم زل زدونفسایه عصبی میکشید

"فکرکنم چیزی واسه خوردن نداریم...میرم آماده شم"

خواستم ازکنارش ردشم که بازوموگرفت

لیام"بایدحرف بزنیم"

بازوموازتودستش کشیدم بیرون وگفتم"بایدبرم"

قدم اول وکه برداشتم گفت"من دارم میرم"

حرفش باعث شد ازحرکت بایستم حتی نتونستم بهش بگم داری کجامیری
وقتی به خودم اومدم که لیام رفته بود
به طرف اتاقم رفتم ولباساموبرداشتم وبه طرف حموم رفتم...
نمیدونم چقدر زیردوش وایستادم که وقتی ازحموم اومدم بیرون وبه ساعتم نگاه کردم جیغی زدم وسریع لباساموپوشیدم وازخونه زدم بیرون...

ساعت از نیمه شب گذشته بود
کیسه های زباله روبرداشتم وازمحوطه بیمارستان خارج شدم
خواستم کیسه های زباله روبندازم داخل سطل که چشمم به یه غریبه آشنا افتاد
فاصلمون زیادبود واسه اینکه مطمئن بشم خودشه چشماموریز کردم...اره خودش بود همون پسر عجیب
وقتی فهمیدمنم بهش زل زدم سریع کلاهشو سرش کرد وازم دورشد
شونه ای بالا انداختم شایداینجا کارداشته...ولی رفتارش خیلی فکرمومشغول کرده...

باخستگی تمام واردخونه شدم
ساعت هفت صبح بودیکساعت دیگه باید میرفتم کافی شاپ
خریدارو داخل یخچال چیدم وبرای لیام صبحونه اماده کردم
به طرف اتاقش رفتم وآروم دروبازکردم...خیلی قشنگ خوابیده بود...بادیدنش یاد حرف دیروزش افتادم سرموبه چپ وراست تکون دادم تابهش فکرنکنم
اروم تکونش دادم واسمشو زمزمه کردم...چشماشو بازکردوبادیدنم لبخندزد
باهمون صدایی که براثر خواب زیاد گرفته بود گفت"چه عجب یه روز بیدارشدم توخونه بودی"

بدون اینکه به حرفش توجه کنم گفتم"صبح بخیر"

لیام"صبح بخیر"

"زودباش بلندشویه دوش بگیرصبحونه بخور...امروز کلاس داری "
لیام"باشه"

ازاتاقش خارج شدم ورفتم سرمیزنشستم چندلقمه ای خوردم...سرم ازبی خوابی واقعا درد میکردبادستام شقیقه هاموماساژدادم تااروم شه وازدردش کم بشه

لیام"خوبی؟"

بهش نگاه کردم نگران به نظر میرسید

"اره خوبم"

روبه روم نشست
ازموهاش آب چکه میکردمعلوم بودرفته حموم

"اون موهاتو خشک کن نمیخوای که سرمابخوری؟!!"

لیام"وای الا شدی مثل مامان....همش غرمیزنی"

سرموبه نشونه تاسف براش تکون دادم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شماکه میخونین نظر ولایک هم بکنین لطفا
تاپارت بعدوزودتر بزارم⭐

EllaWhere stories live. Discover now