"از نگاه لیام"
"السا...هر چه سریع تر باید یکاری بکنم"
السا"لیام تو مطمئنی؟...اینا واقعا عاشق همن..نمیشه الکی جداشونکرد"
"خواهر کوچولوی من ....همش درگیر کار بود و الان هم ک عاشق شده باید عاشق چه کسی بشه"
"السا این شوخی نیست...باید نقشه ای که ریختیمو اجرا کنیم"
گفتمو منتظر جواب السا شدم
این دختر تو این چندماه خیلی برام عزیز شده بودالسا"لیام...میفهمی چی از من میخوای؟غیرتت کجا رفته پسر؟"
کلافه دستی لای موهام کشیدم
از بعد از اینکه رفتم پیش یاسر مالیک کلا قاطی کرده بودم"حق با توعه السا ولی خواهرم همه زندگیمه...باید نجاتش بدم...بدون اینکه بفهمهوارد چی شده...لطفا کمکم کن"
ناله کردمو بهش زل زدم
السا"من نگرانی تو رو میفهمم لیام...ولی تو از من چیز سختی میخوای پسر...میخوای خودمو به زین بچسبونم تا الا از انتخابش پشیمون بشه....با این کار هم من نابود میشم هم اون"
عصبی گفت و موهاشو کشید
"بعد وقتی اروم شد بهش توضیح میدیم"
کیفشو چنگ زد و عصبی گفت"برات متاسفم لیام پین"
سری تکون داد و در و باز کردو رفت
خواستم برم دنبالش اما بهتر بود یکم تنهاش بزارم
سرمو تو دستام گرفتم
الا...الای من
نمیزارم قلبت بشکنه...تو فقط ماله منی نه اون زین مالیک ...نمیزارم..اجازه نمیدمدر خونه به صدا در اومد
حتما السا برگشته...بلند شدمو به طرف در رفتمو بازش کردم
با دیدن سوفی تعجب کردم
"سوفی؟..."با تعجب گفتمو اون چشماشو تو کاسه چرخوند و هلم داد و اومد داخل
من با گیجی نگاش میکردم
دروبستم و رفتم سمتش"اگه دنبال الا هستی باید بگم اینجا نیست"
دستامو تو جیبم فرو کردم
سوفی"من با اون کاری ندارم لیام...فهمیدم برگشتی اومدم سراغت"
"چیشده؟..."
نشست و با کمال پرویی گفت"قهوه میخوام"
من که از اون بی حوصله تر بودم
گفتم"نداریم...حال و حوصله ندارم"
بدون توجه به حرفم گفت"من میخوام الا رو بسوزونم....اون دوست پسرمو ازم گرفت...منم باید یکم تلافی کنم...اخبار تو روزنامه رو دیدم گفتم شاید برات مهم باشه که خواهرت الان حامله اس"
گیج به حرفاش گوش میکردم
"وایستا ببینم..مگه شما دوست نبودین؟"
سوفی"الان فقط ازش متنفرملیام"
"زین دوس پسر تو بود؟"
سوفی"نه...داستانش طولانیه"
سوفی همه جریانو بهم توضیح داد و باورم نمیشد در نبود من این همه اتفاق افتاد و الا درگیر چی شده بود
"سوفی...من بهت قول میدم...الا تا چند وقت دیه با زین بهم میزنه...همونجور ک تو میخوای...الانهم برو..."
سوفی"مطمئن باشم؟"
و یه تای ابروشو داد بالا
"اره هری دوباره پیشت
برمیگرده...نگراننباش.."
شادوشنگول بلند شدو رفت..منم برای اجرای نقشم به الا پیام دادم"میخوام بیام اونجا"
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."