لیام"الا بیا امروز ناهاروباهم بخوریم"
باذوق گفت ومنتظرشدتامن جواب بدم
"لیام من امروز بایدبرم سرکار"
لیام"الا یه امروز ومرخصی بگیر...بعدش من دیگه نیستم که ازت بخوام باهم ناهار بخوریم"
با حرفش دلم گرفت
هنوز باورم نمیشد لیام اخرهفته میره نیویورک"برم زنگ بزنم به اریک تابگم عصرمیام"
خندیدواومدسمتم وچونمو تودستش گرفت وگونمو خیلی نرم بوسید بطوری که چشمامو ازحس خوبش بستم
لیام"خواهرخودمی"
خندم گرفت ولی بجاش اخم مصنوعی کردم
"هی یکم سنگین باش مستر پین"
ادای احترام کرد
"چشم سرورم"
باحرکتش خندم گرفت واینبار ازته دل خندیدم
بودن با لیام باعث میشد به چیزای بد فکرنکنم"امروز روز توعه پس بگو میخوای چیکارکنی"
گفتم وازقهوم خوردم تاگلوی خشکموصاف کنم
لیام"تاتو به اون اریک زنگ بزنی من میرم اماده شم وبعدش میگم کجابریم"
گفت وباعجله به اتاقش رفت
گوشیموبرداشتم وشماره اریک وگرفتم
فکرنمیکردم تاعصربهم مرخصی بده به تازگی رفتارش تغییرکرده بودباهام مهربون ترشده شایدم فقط ترحمه
شونه ای بالا انداختم وسعی کردم حداقل به این یکی فکرنکنملیام"خب بریم"
گفت ورفت سمت در
به کارش خندیدم
شبیه پسربچه های دوساله شده بود
وقتی درخونه روبستم کنارش هم قدم شدم"لی...گاهی وقتا یادم میشه که توسه سال ازمن بزرگتری"
گفتم وریزخندیدم
چپ چپ نگام کردلیام"این یعنی کودک درونم هنوز فعاله"
دیگه چیزی نگفتیم
باچشم توکوچه دنبال اون وَن مشکی میگشتم
ازاون شبی که بازین حرف زدم دوشب میگذره ومن دیگه اونو اطرافم احساس نکردم...وقتی به شهربازی که داخلش پرنده پرنمیزدرسیدیم با قیافه وات دفاک به لیام خیره شدم
"لی تودیوونه شدی؟...این وقت صبح کی میاد شهربازی؟!"
لیام"امروز روز منه ال"
دستمو کشیدورفت به طرف نگهبانی که مسئول شهربازی بود...
باکلی اصرار نگهبان وراضی کرد تابتونیم ترن سوارشیم"لیام هیچکس تو شهربازی نیست من تنهامیترسم"
لیام"ميترسي مثل فیلماتو ترن گیربیافتی؟"
گفت وخندیدواین من بودم که چپ چپ بهش نگاه کردم
وقتی ترن راه افتاد دستامو به میله جلوی ترن حلقه کردم وچشمامو روی هم فشردم وفقط صدای جیغای لیام بودکه به گوشم میخورد
احساس میکردم قلبم داره از قفسه سینم میزنه بیرون
وقتی مطمئن شدم که وایستادچشماموبازکردم وچندتانفس عمیق کشیدملیام"سالمی؟"
"فکرکنم"
خندیدوبلندشدوکمکم کردتا ازاون ترن فاکی پیاده شم
حالت تهوع گرفته بودم
لیام ازنگهبان شهربازی تشکرکردومنومثل یه عروسک دنبال خودش کشیدلیام"پشمک میخوام"
گفت ودستشوگذاشت روشکمش
"نکنه حامله ای؟"
خندیدم واین باعث شدلیام با حرص نگام کنه
لیام"هرهر...مسخره"
"اخی داداش جونم هوس پشمک کرده...یه جای خوب سراغ دارم واسه خوردن پشمک"
حرفی نزدودنبالم اومد...
تاناهار باهم بودیم بعدازپشمک خوردن رفتیم خرید
لیام چندتالباس برام خرید
امروز واقعا بهترین روز زندگیم بودچون برادرم کنارم بودواسه ناهار هم رفتیم به یه رستوران سنتی...
لیام"هنوز تاعصر دوساعت مونده کجابریم؟"
وقتی دستاشو کردتوجیب شلوارش گفت
ناخواسته گفتم"بریم دیدن بابا"...
_____________________نظرتون درباره ليام چيه؟^-^
خبري هم كه از زين نيست:/ اومد دختر مردم وهوايي كردورفت:/نظر بدين لايك هم فراموش نشه
پارت بعد بستگي به شماها داره لاوزشما كه ميخونين خب اون ستاره پايين وهم لمس كنين دل ما نويسنده هارو شاد كنين:/
تو كامنتا دوستاتونو تگ كنين تا با فف اشناشن
ممنون كه ميخونين وانرژي ميدين**
لاويو**...هديه
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."