زین"استایلز....میکشمت"
صدای داد زین و که شنیدیم باعث شد ازهم جدا بشیم
چهره زین خیلی وحشتناک بود ترسیده بهش خیره بودم خیلی سریع اومد سمتون و بی هیچ مکثی مشتی تو صورت هری زد
شوکه به هری که روی زمین افتاد نگاه کردم
بعدم به صورت زین نگاه کردم
چهرش واقعا ترسناک شده بود
تو صورتم زل زد و غرید"تو یه هرزه ای"لبام مثل ماهی بازوبسته میشد اما هیچی نمی تونستم بگم
خواستم برم سمت هری که از موهام گرفت و دنبال خودش کشوند"ولم کن دیوونه"
زین"فقط خفه شو...منِ احمق بخاطر تو با خانوادم دارم میجنگم...میدونم باهات چیکار کنم الا....میکشمت"
زین تویه لحظه مثل قاتل ها شد اونقدر ترسناک که نمیتونستم چیزی بگم فقط دنبالش کشیده میشدم
درماشین و بازکرد و منو پرت کرد داخل ماشین
دستمو روسرم گذاشتم و آروم ماساژ دادم داشت ذوق ذوق میکرد
یکم دیگه میکشید موهام کنده میشد
وقتی زین سوارشد سعی کردم حتی نفس هم نکشم با سرعت رانندگی میکرد"زین...."
چیزی نگفت
"زین ببین اول باهام حرف داشت من واسه سوفی رفتم پیشش خودِسوفی ازم خواست همه چی تویه لحظه اتفاق افتاد من شوکه شده بودم..."
با ضربه ای که تو دهنم زد خفه شدم
دستمو جلوی دهنم گرفتم که خونی شده بودزین"امشب مُردی الا...منِ احمق دوست داشتم...عاشقت بودم"
مشت میزد به فرمون و داد میزد و من با صدای بلند گریه میکردم
تو دلم فقط به هری فحش میدادم
وقتی ماشین ایستاد دستمو به سمت دستگیره بردم و ازماشین زدم بیرون و شروع کردم به دوییدن صدای زین و میشنیدم که صدام میزد و خیلی سریع بهم رسید و از موهام گرفت
کنار گوشم لب زد"کجا با این عجله پرنسس منو تو با هم دیگه خیلی کار داریم""زین خواهش میکنم...بزار برم"
اینو درحالی که نفس نفس میزدم گفتم
اما اون بی توجه به حرفام منو برو داخل خونه و درو قفل کرد
پرتم کرد روی زمین و کمربندشو درآورد و دور دستش پیچ داد
ترسیده خودمو روی زمین کشیدم داشتم سکته میکردم تا خواستم دوباره التماسش کنم اولین ضربه رو زد که صداش با صدای جیغم یکی شد
بدون هیچ رحمی ضربه های بعدی رو میزد انگار صدای ناله هاو زجه هامو نمیشنید...
وقتی خسته شد کمربند و کنار گذاشت و از موهام بلندم کرد و کشوند تو دستشویی و با یه ضربه محکم سرمو کوبوند تو آینه که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم و دنیا تاریک شد...صداها هر لحظه واسم واضح تر میشد دلم نمیخواست بیداربشم
صدای یه دخترو شنیدم که داشت بایکی حرف میزد سعی کردم چشمامو باز کنم"هی زین فکرکنم داره بهوش میاد"
اول دیدم تار بود چندبار پلک زدم تا دیدم واضح شه
دنیابالا سرم بوددنیا"حالت خوبه دختر؟"
"سرم خیلی درد میکنه"
دنیا یکم مکث کرد و به زین نگاه کرد
دنیا"سرت شکسته...بهت مسکن تزریق میکنم دردت کم میشه"
بعدم یه آمپول به سِرُمم زد
"بهش بگو ازاتاق بره بیرون نمیخوام ببینمش"
به دنیا گفتم و البته که منظورم با زین بود...
__________________________________
خب خب پارت جدید میخوام بترکونین لاوز
شما حمایت کنین منم براتون تندتند پارت میزارم بهم انرژی بدین
و اینکه داستان جدید گذاشتم حتما سربزنین♡
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."