24

275 59 34
                                    

زندگی ادامه داره...
از این جمله متنفرم...هرکسی که میخواست بخاطر مرگ بابام مثلا دلداریم بده از این جمله استفاده میکرد
آره زندگی ادامه داره ولی هر روزش مضخرف تر از روز قبلش میگذره

واسم سخته...لیام رفته بود...هری تا چندوقت دیگه با سوفی ازدواج میکرد
هیچکس نبود تا تنهاییامو پرکنه

نگاهم افتاد به زین که تو چندتا کتاب و پرونده غرق بود
یعنی میتونستم زین و جایگزین هری کنم؟

اینقدر از هری ناراحت بودم که خیلی بی اراده به طرف زین رفتم و پرونده ها رو از جلوش کنار زدم و روی پاهاش نشستم
اینقدر شوکه شده بود که هیچکاری نمیکرد
لبخندی زدم و آروم لباشو بوسیدم
کارایی که میکردم دست خودم نبود تو اون لحظه فقط به هری فکر میکردم

آروم با لبه یقه لباسش بازی کردم

زین"دلیل این رفتارت چیه ال؟"

اون گفت و البته که نفس نفس میزد
مستانه خندیدم و خودمو بیشتر به سمتش هُل دارم

"مگه نگفتی دوسم داری مالیک...پس بجنب منو لخت کن"

من تو گوشش زمزمه کردم و برجسته شدن مردونگیشو زیرم حس کردم
صدای قورت آب دهنشو خیلی راحت شنیدم

زین"الا‌...بلندشو"

صداش گرفته بود و من داشتم موفق میشدم

"نمیخوای جای هری باشی؟...مگه بهش حسودی نمیکردی؟؟"

گفتم و زبونی به لاله گوشش زدم
اینکارم براش مثل شوک الکتروسیته بودچون خیلی یهویی هلم داد جوری که تعادم و از دست دادم و افتادم رو زمین

زین"دارم میگم تمومش کن الا"

تقریبا داد زد
اخمی کردم

"تو چته!!؟...بهم میگی که منو میخوای بعد منو پس میزنی؟...درکت نمیکنم زین"

عصبی دستشو لای موهاش برد

زین"آره من تورو میخوام...ولی نه واسه یه رابطه...تو بخاطر اینکه حرصتو خالی کنی اومدی سمت من...نمیخوام یه وسیله باشم واسه اینکه از هری انتقام بگیری...من تورو واسه تو تختم نمیخوام...اینو یادت نره"

گفت و رفت تو اتاقش
تازه به خودم اومدم حرف زین درست بودرفتارم اصلا درست نبود
باید ازش معذرت خواهی میکردم
به سمت اتاقش رفتم تا خواستم در بزنم صداشو شنیدم

زین"الان نمیتونم بیام...آخرشب آدمامو میفرستم...باشه با یاسر هماهنگ میکنم...مواظب باشه پای پلیس وسط نیاد...شب ساعت یازده اونجام..."

سریع از اتاقش فاصله گرفتم و به اتاق خودم رفتم
زین داشت چیکار میکرد؟!
هم ترسیده بودم هم نگران بودم
آخه چرا نگران شدم اگه طوریش بشه من راحت میشم و میتونم برم پی زندگیم
تو اتاقم شروع کردم به قدم زدن از استرس عقلم کار نمیکردخیلی دلم میخواست بدونم چه کاریه که نباید پلیس بفهمه...زین گفت یاسر تا جایی که میدونم یاسر اسم باباش بود اما چرا گفت یاسر یعنی باباش میدونه؟!
اونقدر برام سوال پیش اومده بود که تو یه لحظه تصمیم گرفتم زین و تعقیب کنم تا بتونم بفهمم جریان چیه  شایدتونستم بندازمش زندان تا اینقدر جون لیام و تهدید نکنه
پس فعلا صبر میکنم تا شب بشه...

زین"الا...بیا میز ناهار آمادست"

تمام سعیمو کردم تا شب بتونم طبیعی رفتار کنم
نفس عمیقی کشیدم و ازاتاقم خارج شدم...

_________________________________
خب من کلی انرژی میخوام پس بخونیدو اون ستاره پایین و بزنیدو البته که نظر هم میخوام
بهم انگیزه بدین تا تندتند اپ کنم لاوز:')

EllaWhere stories live. Discover now