دنیا برام سوپ درست کرده بود
خداروشکر اون بود که مواظبم باشه وگرنه اون وحشی منو میکشت
سه روز از اون اتفاق ترسناک می گذشت و من نمی خواستم اونو ببینم
از هری هم دیگه خبر نداشتم...با اون کارش کاری کرد که ازش بدم بیاد.دنیا"امشب مجبورم دیگه برم خونه الا
بابا شک کرده...زین میگه نباید بزاریم بفهمه که بچه رو از دست دادیم"یه نیشخند زدم
اونا حتی نمیدونستن که اصن بچه ای وجود نداشته"میخای منو با یه هیولا تنها بزاری؟"
یکم بهم زل زد و من بغضمو قورت دادمو ادامه دادم"دنیا من دوسش دارم اما از بعد از اون اتفاق ازش میترسم...اونشب اون واقعا ترسناک شده بود"
اشکام جاری شد
دنیا"میدونم که دیگه نمیخوای باهاش باشی...اینو درک میکنم الا...اما زین عاشقته...تو این مدت به خودش خیلی اسیب زده...شاید اگه زندگیه زینو میدونستی میتونستی درکش کنی"
اون گفت و من اشکامو پاک کردم
"منظورت چیه؟"
دنیا"الا..من چیز زیادی نمیدونم...خیلی بچه بودم اما یادمه زین وقتی بچه بود عشق بابام بود تا وقتی زین بود انگار ما اصن نبودیم...اما یروز همچی عوض شد...اون روز تو اون اتاق یه چیزی شد که پدرم اینقدر مادرمو کتک زد که اخرش رفت بیمارستان
بعدش رفت سراغ زین...هر روز به بهانه های مختلف زین و میزد...یه پسر بچه ی ۶ ساله هر روز جوری التماس میکرد که بابا کتکش نزنه ولی اخرش کارش به بیمارستان میکشید...دلیل این رفتار پدرمو فقط مامانم میدونه..زین اولین حمله رو وقتی بهش دست داد که ۱۴ سالش بود...حتی تو سن ۱۵ سالگی خودکشی کرد تا دیگه به کسی اسیب نزنه...دکتر گفت که باید بستری بشه ولی مادرم این اجازه رو نداد"شوکه به دنیا نگاه میکردم پس مشکل زین این بود...اون خیلی اذیت شده..
"اولین حملش...منظورم اینه اولین بار که به کسی حمله کرد...به کی حمله کرد؟"
من در حالی که بغضمو قورت دادم گفتم و منتظر شدم دنیا بگه
دنیا"به ولیحا...یادمه اونقد زدش که دیگه امیدی بهش نبود...دو هفته تو بیمارستان بستری شد"
سکوت کردمو چیزی نگفتم
دستامو گرفت تو دستشدنیا"ببین الا من اینارو نباید میگفتم چون اینا ضعف های داداشمه...گفتم که درکش کنی و کنارش باشی...زین بهت احتیاج داره"
نمیدونستم چی بگم
من حتی نمیدونستم حسم به زین چیه...چجوری اونو از این باتلاق نجات میدادم؟
دنیا وسایلشو جمع کردو روبه من گفت"باز میام و بهت سر میزنم"اومد جلو پیشونیمو بوسیدو بعدم از اتاق رفت بیرون
نفس عمیقی کشیدم میدونستم زین بیرون اتاق توی سالن نشسته...
تو این مدت...از خونه بیرون نرفته و جلو چشم منم نیومده
سعی کردم از روی تخت بلند شم
هنوز سرم درد میکرد و نمیتونستم روی پاهام وایستم..
به کمک دیوار از اتاق بیرون رفتم
خودمو به سالن رسوندم
زین با دیدن من خشکش زد
چشماش سرخ بود...مشخص بود از گریه ی زیاده
تا خواستم یه قدم دیگه بردارم سرم تیر شدیدی کشید که باعث شد ناله کنم و بی جون روی زمین بیوفتم
زین اسممو داد زد و به سمتم دویید..
منو تو بغلش گرفت...چشمامو از درد بسته بودم...
فقط زمزمه ی زینو شنیدم.زین"خدا لعنتم کنه...."
______________________________
تعداد ووت خیلی کمه😭😭😭
من انرژی میخوامممممممممممممممممم
YOU ARE READING
Ella
Fanfiction"الا... الهه شب های من... عطرتنت... چشمایه درخشانت... واون صورت معصومت همه اینها میتونه منو دیوونه تراز قبل بکنه..."